سارای همه: مجموعه داستان
نویسنده:
فرشته احمدی
امتیاز دهید
✔ این کتاب مجموعه یازده داستان کوتاه است که با موضوعات مختلف اجتماعی نوشته شده است. عنوان برخی داستانها عبارتند از: «هاله»، «هیولا»، «مونتاژ»، «سفید»، «بازی»، «سارای همه»، «تاریک، روشن» و... .
کتاب با داستان «هاله» و به شکل زیر آغاز میشود:
«باران ریزی میبارید. کلاه بارانیام را روی سرم کشیدم و بدون عجله به راهم ادامه دادم. صدای تقتق چکمههای پاشنهبلندم روی سنگفرش پیادهرو توی فضا منعکس میشد و سر و صدای خیابان را پس میزد. یک بار کسی گفته بود، چشمهای باهوشی داری. با چشمهای باهوشم به روبرو خیره شده بودم و مستقیم راه میرفتم اما وقتی از کنار آینه بزرگی که بیرون مغازهای گذاشته بودند رد شدم، نتوانستم از گوشه چشم نگاه کوچکی به خودم نیندازم؛ قدم بلند بود و بارانی و کلاهم مشکی. رنگ سیاه خوب کنار سفید و قرمز مینشیند؛ صورتم سفید بود و لبهایم قرمز. یک چیز دیگر هم بود که وسوسهام میکرد برگردم و دوباره نگاه کنم؛ هالهای روشن دورم بود، هالهای سفید و روشن. هوا سردتر شده بود. با انگشتان کشیده و باریکم دستمالی از جیب بارانیام درآوردم و چند لحظه جلوِ دماغم گرفتم. نمیخواستم دماغم قرمز شود؛ قیافه آدم را احمقانه میکند. قیافه احمقانه از هر چیزی بدتر است، حتی از قیافه خیلی زشت. مردی از روبرو میآمد. تا وقتی از کنارم رد شد، نگاهم میکرد. دلم میخواست برگردم و ببینم به پشت سرش نگاه میکند یا نه. با زنی که بچهای در بغل داشت، چشم در چشم شدم...»
بیشتر
کتاب با داستان «هاله» و به شکل زیر آغاز میشود:
«باران ریزی میبارید. کلاه بارانیام را روی سرم کشیدم و بدون عجله به راهم ادامه دادم. صدای تقتق چکمههای پاشنهبلندم روی سنگفرش پیادهرو توی فضا منعکس میشد و سر و صدای خیابان را پس میزد. یک بار کسی گفته بود، چشمهای باهوشی داری. با چشمهای باهوشم به روبرو خیره شده بودم و مستقیم راه میرفتم اما وقتی از کنار آینه بزرگی که بیرون مغازهای گذاشته بودند رد شدم، نتوانستم از گوشه چشم نگاه کوچکی به خودم نیندازم؛ قدم بلند بود و بارانی و کلاهم مشکی. رنگ سیاه خوب کنار سفید و قرمز مینشیند؛ صورتم سفید بود و لبهایم قرمز. یک چیز دیگر هم بود که وسوسهام میکرد برگردم و دوباره نگاه کنم؛ هالهای روشن دورم بود، هالهای سفید و روشن. هوا سردتر شده بود. با انگشتان کشیده و باریکم دستمالی از جیب بارانیام درآوردم و چند لحظه جلوِ دماغم گرفتم. نمیخواستم دماغم قرمز شود؛ قیافه آدم را احمقانه میکند. قیافه احمقانه از هر چیزی بدتر است، حتی از قیافه خیلی زشت. مردی از روبرو میآمد. تا وقتی از کنارم رد شد، نگاهم میکرد. دلم میخواست برگردم و ببینم به پشت سرش نگاه میکند یا نه. با زنی که بچهای در بغل داشت، چشم در چشم شدم...»
دیدگاههای کتاب الکترونیکی سارای همه: مجموعه داستان