همهی خیاو میداند
نویسنده:
حافظ خیاوی
امتیاز دهید
✔از متن کتاب:
حالا دیگر وقتش است که چشمهایم را ببندم و در خیال شیرین بپرم. درست مثل همان پریدنی که در خواب به حیاطشان پریدم. توی باغچه، کنار درخت، روی خاک. تا افتادم آغوشم را باز کردم. آمد توی آغوشم. همین که خواستم دستم را به مویش بکشم پارس کرد تند دوید سمت ما که من زود دویدم و به پشت بام برگشتم. بیدار شدم، از تخت آمدم پایین. نه، همان لحظه نه. حتی اولش خواستم نروم. خواستم که باز بخوابم. چشم هایم را هم بستم. گفتم مگر می توانم تنهایی برم پشت بام؟ مگر می توانم از نرده بگیرم، از دیوار بگیرم بروم بالا؟ و گفتم از کجا معلوم که این خوابم هم خواب صادق باشد؟ ولی از تخت آمدم پایین. به سختی آمدم پایین و تا در اتاق چهار دست و پا رفتم. خیلی دلم میخواهد که برم، زود به پشت بام برسم و به یاد بیاورم که همین دو سه ساعت پیش که شیرین سگش را بغل کرد و رفت و من از پشت راه رفتنش را می دیدم و شلوارکش را که به رانهایش چسبیده بود و تاپ قرمزش را که تو خواب معلوم نبود چه رنگی است...
بیشتر
حالا دیگر وقتش است که چشمهایم را ببندم و در خیال شیرین بپرم. درست مثل همان پریدنی که در خواب به حیاطشان پریدم. توی باغچه، کنار درخت، روی خاک. تا افتادم آغوشم را باز کردم. آمد توی آغوشم. همین که خواستم دستم را به مویش بکشم پارس کرد تند دوید سمت ما که من زود دویدم و به پشت بام برگشتم. بیدار شدم، از تخت آمدم پایین. نه، همان لحظه نه. حتی اولش خواستم نروم. خواستم که باز بخوابم. چشم هایم را هم بستم. گفتم مگر می توانم تنهایی برم پشت بام؟ مگر می توانم از نرده بگیرم، از دیوار بگیرم بروم بالا؟ و گفتم از کجا معلوم که این خوابم هم خواب صادق باشد؟ ولی از تخت آمدم پایین. به سختی آمدم پایین و تا در اتاق چهار دست و پا رفتم. خیلی دلم میخواهد که برم، زود به پشت بام برسم و به یاد بیاورم که همین دو سه ساعت پیش که شیرین سگش را بغل کرد و رفت و من از پشت راه رفتنش را می دیدم و شلوارکش را که به رانهایش چسبیده بود و تاپ قرمزش را که تو خواب معلوم نبود چه رنگی است...
آپلود شده توسط:
sadnaee
1397/11/27
دیدگاههای کتاب الکترونیکی همهی خیاو میداند