همسران
نویسنده:
سیامک گلشیری
امتیاز دهید
✔از متن کتاب:
بد آورده بودم. ماشینم درست پشت چراغ قرمز خاموش شد. چند بار استارت زدم. آخر سر هم که چراغ سبز شد، از لجم پایم را تا ته گذاشتم روی گاز و باز استارت زدم. روشن نشد که نشد. صدای بوق ماشین عقب را که شنیدم، بلافاصله پیاده شدم. یک دستم را گذاشتم روی فرمان و ماشین را با شانه ام هل دادم و با هر جان کندنی بود بردمش تا نزدیک پیاده رو. باز استارت زدم. فایده ای نداشت. ماشین را همانطور تا سر یکی از خیابانهای فرعی هل دادم و وقتی فرمان را پیچاندم به سمت خیابان، دیدم سبک شد. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. دو نفر داشتند ماشین را از عقب هل میدادند. از مغازه داران آن اطراف بودند. گفتند که سوار بشم و بگذارم توی دنده. بعد ماشین را هل دادند. همین که سرعت گرفت، پایم را از روی کلاج برداشتم. روشن نشد. چند بار دیگر هم هل دادند. حتی بار آخر خودم هم پیاده شدم و هل دادم و وقتی ماشین سرعت گرفت، پریدم بالا و زدم توی دنده و پایم را از روی کلاج برداشتم، اما روشن نشد. یکیشان گفت شاید بنزین ندارد. عقربه بنزین را نشانش دادم. باکش پر بود. دست آخر گذاشتمش رو به روی مغازه شان، تنها مغازه ای که آن موقع شب باز بود. ماشین را قفل و زنجیر کردم و گفتم که فردا صبح می آیم و می برمش...
بیشتر
بد آورده بودم. ماشینم درست پشت چراغ قرمز خاموش شد. چند بار استارت زدم. آخر سر هم که چراغ سبز شد، از لجم پایم را تا ته گذاشتم روی گاز و باز استارت زدم. روشن نشد که نشد. صدای بوق ماشین عقب را که شنیدم، بلافاصله پیاده شدم. یک دستم را گذاشتم روی فرمان و ماشین را با شانه ام هل دادم و با هر جان کندنی بود بردمش تا نزدیک پیاده رو. باز استارت زدم. فایده ای نداشت. ماشین را همانطور تا سر یکی از خیابانهای فرعی هل دادم و وقتی فرمان را پیچاندم به سمت خیابان، دیدم سبک شد. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. دو نفر داشتند ماشین را از عقب هل میدادند. از مغازه داران آن اطراف بودند. گفتند که سوار بشم و بگذارم توی دنده. بعد ماشین را هل دادند. همین که سرعت گرفت، پایم را از روی کلاج برداشتم. روشن نشد. چند بار دیگر هم هل دادند. حتی بار آخر خودم هم پیاده شدم و هل دادم و وقتی ماشین سرعت گرفت، پریدم بالا و زدم توی دنده و پایم را از روی کلاج برداشتم، اما روشن نشد. یکیشان گفت شاید بنزین ندارد. عقربه بنزین را نشانش دادم. باکش پر بود. دست آخر گذاشتمش رو به روی مغازه شان، تنها مغازه ای که آن موقع شب باز بود. ماشین را قفل و زنجیر کردم و گفتم که فردا صبح می آیم و می برمش...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی همسران