رسته‌ها
شهر قصه ها
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 7 رای
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 7 رای
دختر کوچکی در بزرگترین و شلوغ­ترین شهر جهان زندگی می­کرد. او عاشق گوش دادن به قصه­ ها بود. اما همه آنقدر مشغول بودند که فرصتی برای تعریف قصه برای او نداشتند. مادرش می­گفت، "باید کارم را تمام کنم." پدرش می­گفت، "حالا دارم روزنامه می­خوانم." ... همه به کاری مشغول بودند. هیچ کس وقتی برای تعریف کردن قصه نداشت. ... یک روز "دیدی" به مدرسه آن دختر کوچولو آمد. دیدی معلم یا دانش آموز نبود. ... او هم با دانش آموزان دوست بود، و هم با معلمانشان... «دیدی» و دختر کوچولو سیلی از قصه گویی را در آنجا به راه انداختند، که همه مردم شهر را فرا گرفت...
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
32
آپلود شده توسط:
mj1361iran
mj1361iran
1396/01/18

کتاب‌های مرتبط

گاو مهربون روباه نادون
گاو مهربون روباه نادون
5 امتیاز
از 4 رای
لوسی و گیلاسهایش
لوسی و گیلاسهایش
4.1 امتیاز
از 17 رای
کارآگاه کنجوکو ۲
کارآگاه کنجوکو ۲
4 امتیاز
از 2 رای
Charlie and the Chocolate Factory
Charlie and the Chocolate Factory
3.9 امتیاز
از 8 رای
خانه ای کوچک در میان برف
خانه ای کوچک در میان برف
4.2 امتیاز
از 18 رای
ماجراهای سندباد
ماجراهای سندباد
4 امتیاز
از 3 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی شهر قصه ها

تعداد دیدگاه‌ها:
0
دیدگاهی درج نشده؛ شما نخستین نگارنده باشید.
شهر قصه ها
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک