خاطرات ریچارد فرای - تاریخ شفاهی 3
نویسنده:
ریچارد نلسون فرای
مترجم:
بهرنگ رجبی
امتیاز دهید
ریچارد نلسون فرای (۱۰ ژانویه ۱۹۲۰- ۲۷ مارس ۲۰۱۴) ایرانشناس برجسته آمریکایی و استاد بازنشستهٔ دانشگاه هاروارد بود؛ یکی از آخرین بازماندگان نسل ایرانشناسان و شرقشناسانی که بیش از ۷۰ سال از عمر ۹۴ ساله خود را صرف مطالعه و پژوهش درباره تاریخ و فرهنگ فلات ایران کرد و تألیفات بسیاری درباره تاریخ ایران از خود بر جای گذاشت، بویژه کتابهایی چون عصر زرین فرهنگ ایران، میراث باستانی ایران و ترجمه تاریخ بخارا. فرای که علیاکبر دهخدا او را «ایراندوست» نامیده بود، وصیت کرد که وی را در کنار زایندهرود اصفهان دفن کنند؛ وصیتی که حاشیهساز شد و نام فرای را پس از مرگش بیشتر بر سر زبانها انداخت تا جایی که برخی در ایران بر او تاختند و «جاسوس»اش خواندند.
فرای ۲۵ سال قبل (۲۵ آوریل ۱۹۸۹) در بوستون آمریکا (جایی که درگذشت) گفتوگویی کرد با سید ولیرضا نصر؛ اسلامشناس و استاد برجسته روابط بینالملل و فرزند سید حسین نصر، فیلسوف ایرانی؛ از مجموعه گفتوگوهای برنامه تاریخ شفاهی «بنیاد مطالعات ایران» که برای اولین بار ترجمه فارسی آن منتشر میگردد.
بیشتر
فرای ۲۵ سال قبل (۲۵ آوریل ۱۹۸۹) در بوستون آمریکا (جایی که درگذشت) گفتوگویی کرد با سید ولیرضا نصر؛ اسلامشناس و استاد برجسته روابط بینالملل و فرزند سید حسین نصر، فیلسوف ایرانی؛ از مجموعه گفتوگوهای برنامه تاریخ شفاهی «بنیاد مطالعات ایران» که برای اولین بار ترجمه فارسی آن منتشر میگردد.
آپلود شده توسط:
amirghorbani
1395/07/09
دیدگاههای کتاب الکترونیکی خاطرات ریچارد فرای - تاریخ شفاهی 3
شرق شناس و ایران شناس برجسته
ریچارد فرای بیش از ۷۰ سال از زندگیاش را صرف مطالعه و پژوهش دربارهٔ تاریخ و فرهنگ فلات ایران کرد. در دهه ۱۹۷۰ در هنگامی که در دانشگاه شیراز به تدریس اشتغال داشت به ناگاه تدریس را رها کرد و به شغلی آزاد (مدیریت یک سوپرمارکت) روی آورد و سه سال بعد به اصرار و دعوت دانشگاه هاروارد بار دیگر به تدریس در این دانشگاه پرداخت. دکتر پیرویان استاد دانشگاه آزاد اسلامی کرج تعریف می کرد که زمانی در آمریکا در جلسه سخنرانی فرای حضور داشتم. پس از سخنرانی ایشان و به هنگام پرسش و پاسخ اجازه خواستم سوالی شخصی از ایشان بپرسم. ایشان اجازه داد و من از علت ترک درس و دانشگاه در آن سالها سوال کردم. ایشان پاسخ داد:
روزی در یکی از خیابانهای شیراز قدم می زدم. به در مغازه گوشت فروشی رسیدم که در کنار آن آرایشگاهی قرار داشت. دیدم بین صاحب گوشت فروشی و جوان مشتری آرایشگاه دعوایی پیش آمده است. قصاب از آن جوان می خواست که موتورش را از مقابل سلمانی بردارد چون ممکن بود هر آن ماشین گوشت از راه برسد و جوان نیز می گفت بگذار کار من با سلمانی تمام شود بعدا موتور را برمی دارم. دعوا بالا گرفت و قصاب به مغازه رفت ساطور برداشت و در این میان ساطور به سر جوان خورد و جان داد. من تمامی این اتفاقات را شاهد بودم. بسیار متاثر شدم. از آنجا رفتم . کاری داشتم انجام دادم و بعد از چند ساعت که بازگشتم دیدم هنوز ازدحام مردم وجود دارد. از یکی از حاضران سوال کردم که چه شد؟ آن شخص جواب داد جوانی به همسر این قصاب نظر سوء داشته و قصاب او را کشته است. من که حادثه را از ابتدا تا انتها دیده بودم می دانستم که اینگونه نبود. ناگهان شوکی به من وارد شد. حادثه ای که چند ساعت بیشتراز وقوع آن نمی گذشت چنین تحریف شده بود. من چگونه می خواستم حوادث سه هزار سال قبل را بشناسم. تمام دانسته های من به جهل تبدیل شد. باعث شد تدریس را رها کنم و به مغازه داری روی آورم.