دیوان رباعیات ابوسعید ابوالخیر
نویسنده:
ابوسعید ابوالخیر
امتیاز دهید
وصل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کجا حوصله مور کجا
هرچند ز سوختن ندارم باکی
پروانه کجا و آتش طور کجا
بیشتر
دردانه کجا حوصله مور کجا
هرچند ز سوختن ندارم باکی
پروانه کجا و آتش طور کجا
آپلود شده توسط:
Reza
1386/11/13
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دیوان رباعیات ابوسعید ابوالخیر
عیب ره مردان نتوان کرد آن را
تقلید دو سه مقلد بی معنی
بدنام کند ره جوانمردان را
گر پیش منی چو بی منی در یمنی
من با تو چنانم ای نگار ختنی
که اندر عجبم که من توام یا تو منی
:x
دیوان زیبایی هستش و زبان شیرین و روانی داره :baaa:،، شعر بالا سوال خردادم بود که تعداد ضمایر رو خواسته بود ! :-)
بی یاد تو برنیاید از من نفسی.
مفروش مرا بهیچ و آزاد مکن.
من خواجه یکی دارم و تو بنده بسی
ور با همه کس همچو منی ، وای همه
وضع مالی اش متوسط بود وسیما صورت بود ونماز می خواند
از اخلاق پرسیدند فرمود:سکوت
روزی شیخ برای سخنرانی و ارشاد و موعظه خلق به مجلسی وارد شد و جمعی از مریدان شیخ در مجلس انتظار وی را می کشیدند
شیخ در حالی که عبای خود را زیر بغل خود گرفته بود و عبایش بر زمین کشیده میشد در مجلس وارد شد . ازدحام جمعیت جایی برای ورود تازه واردان در مجلس نگذاشته بود. یکی از مریدان برخواست و بلند آواز داد که خدا رحمت کند کسی را که برخیزد و قدمی پیش نهد (تا جا باز شود)
شیخ که در حین بالا رفتن از منبر بود به سوی پایین روانه شد و از مجلس خارج شد
مریدان را از فعل شیخ تعجب آمد و علت را پرسیدند
شیخ گفت هر آنچه امروز می خواستم بگویم را این مرد گفت (خدا رحمت کند کسی را که برخیزد و قدمی پیش نهد)
زیرا که بدیدنت شتاب است مرا
گویند بخواب تا بخوابش بینی
ای بیخبران چه جای خواب است مرا
گفتا سببی هست بگویم آنرا
من چشم تو ام اگر نبینی چه عجب
من جان توام کسی نبیند جان را . . .
حج
گویند ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه رود. با کاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای مرکبی نداشت پیاده سفر کرده و خدمت دیگران میکرد .
تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید از احوال وی جویا شد و دریافت که از خجالت اهل و عیال جهت کسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است که خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برد ه اند.
چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو .
مرد بینوا گفت مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم. شیخ گفت حج من تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم به ، زانکه هفتاد بار زیارت آن بنا کنم.