رسته‌ها
سایه
امتیاز دهید
5 / 4
با 4 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4
با 4 رای
"سایه" نمایشنامه ای ست با داستانی جنایی . تا بحال یازده زن که چهره ای شبیه قاتل داشته اند دستگیر شده اند ؛ پلیس در جستجوی زنانِ دیگری ست . همه ی این زنها کاملا شبیه بوده اند . نمایشنامه با پناه بردنِ زنی به یک پناهگاهِ ساکت آغاز می شود ، اتاقی ساده با اندک اشیایی رویِ میز . چندی نمی گذرد که زنِ دیگری هم درست به همانجا پناه می آورد . زنی که درست مشخصاتِ زنِ پیشین را دارد . با چهر ه هایی یکسان و اغراق شده و ملبس به لباسی بلند و سیاه . آنها در یک روز به دنیا آمده اند و یک نام دارند ، این دو در چالش های روانی ای که با هم دارند ، در جستجوی هویتی هستند که نا معلوم است ، هویتی که برای بدست آوردن آن ناچار به تخریبِ دیگری هستند ، در پایانِ نمایش این دو زن همدیگر را به قتل می رسانند و در صحنه ی آخرِ زن دیگری که کاملا شبیه به دو زنِ پیشین است تکه روزنامه ای را در سطلِ کنار میزمی یابد که حاکی بر این است که پلیس تاکنون سیزده زن را که کاملا شبیه بهم بوده اند دستگیر کرده است و دو زن از این تعداد مرده پیدا شده اند .
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
44
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
لاله خجسته
لاله خجسته
1394/02/20

کتاب‌های مرتبط

ایده‌هایی برای دُزدیدن
ایده‌هایی برای دُزدیدن
3.7 امتیاز
از 3 رای
جان نثار
جان نثار
3.3 امتیاز
از 4 رای
سه گانه مقاومت
سه گانه مقاومت
4.5 امتیاز
از 11 رای
مرگ یزدگرد
مرگ یزدگرد
4.6 امتیاز
از 640 رای
سونات پاییزی
سونات پاییزی
4.4 امتیاز
از 32 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی سایه

تعداد دیدگاه‌ها:
1
زن دوم (در تاریکی و نگاهش رو به بالا .... به نور موضعی نگاه میکند).. همه ی ما زندونی یه اسم و یه چهره شدیم ... این آینه بود که به ما خیانت کرد .... اون فرم ابروها و شکل لب¬ها که فریبنده بود و تنها نمایش ممکن زیبایی بود. اما من خودمو به شکل تو نقاشی کردم که زیبا بشم. اون حالت چشمها که فریبنده بود من رو فریب داد. قرار بود زیباتر از همه باشم و زیباترین زن شدم و تو من رو فریب دادی.... حالا چشم هام کشش چشم های تو رو داره... پلک هام آرایش تو رو گرفته... من شبیه ترینم به تو.... شکل من شدی تو و من اسمم رو از دست دادم و شناسنامه م رو از دست دادم و اینطور شد که هویتم رو از دست دادم. پرویز عاشق من نبود ... عاشق اون فرم لب ها و چشم ها بود که مال من نبود و نقاشی شده بود رو صورت من .... صورتی که همیشه با من بیگانه بود.. اما اسیرم کرده بود...... کاش یه راه فراری بود.... یا اینکه قرار بوده اینجوری بشه . ... من اسیر جنگ با تو شدم ... تو چهره ی دوم من ..... اسیر جنگ با تو شدم من.... اسیرم کردی ... چون شبیه من بودی... چون باید به همه میگفتم که تو با من فرق داری و من خودمم .... تو موجود دیگه ای هستی.... از من نیستی.....حالا دیگه فقط دلم میخواد که از دست تو راحت بشم ... چون ناچارم.... باید بگم خودمم... من پردیسم.... خودممم.... چی میشه برام مهم نیست ... مهم اینه که من تو رو با دستای خودم از بین میبرم و از دست تو خلاص میشم..... تاس این بازی از پیش ریخته شده بود .... بازی تمام زن های یک مرد یا بازی تموم زن های دنیا که همشون هم شکل اند و نمیتونن هویتی داشته باشن... اما شاید من با بقیه فرق دارم..... این من بودم که پرویز عاشقش بود.... من بودم که کشتمش.... من بودم که زن های پرویز رو کشتم... و بازی تمام زن های پرویز..... باید یه جایی تموم بشه.... اما پرویز فقط عاشق من بود .... اون چهره فقط به من تعلق داشت .... فقط و فقط به من....حالا من بازی تموم این زن ها رو تموم کردم و میکنم....... (نور تکمیل میشود)
سایه
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک