رسته‌ها
چهارشنبه ها
امتیاز دهید
5 / 4.7
با 11 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.7
با 11 رای
.
منتظر انتقادهای شما دوستان عزیز هستم!
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
21
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
SilverGirl
SilverGirl
1393/07/28

کتاب‌های مرتبط

صدراعظم و سلطانش
صدراعظم و سلطانش
0 امتیاز
از 0 رای
ملاقات با کلمه
ملاقات با کلمه
4.5 امتیاز
از 24 رای
آخرین آهنگ
آخرین آهنگ
4 امتیاز
از 1 رای
پرونده های حل نشده
پرونده های حل نشده
4.5 امتیاز
از 15 رای
77 داستان
77 داستان
4 امتیاز
از 2 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی چهارشنبه ها

تعداد دیدگاه‌ها:
15
نسترن عزیز با اینکه الان ساعت 11 و بیست دیقه شبه و اصلا هم حوصله تایپ کردن ندارم ولی به خاطر جسارتی که در نوشتن داری وظیفه ام میدونم راهنماییت کنم...
من رمان خون قهاری بودم، برا همین می تونم همین الان یه کتاب نقد بنویسم. امیدوارم ناراحت نشی...انتقاد پله ای که می تونه تو رو به بالاترین نقطه ها برسونه پس با اجازه شروع می کنم!
خیلی سریع شروع کردی به پرحرفی! من دو صفحه اولشو که خوندم حس کردم که یه دختر نوجوونی کنارم نشسته شروع کرده به پرحرفی و من دارم سعی می کنم یه جوری دکش کنم...( امروز 4 شنبه هست و من ...من تو یه خونواده 4 نفری به دنیا اومدم....) خوب که چی؟ هیشکی هیچ علاقه ای نداره بدونه تو کی هستی...باید داستانو طوری شروع کنی که خواننده ترغیب به ادامه دادنش بشه...کتاب دالان بهشت نوشته نازی صفوی رو بخون ببین چه وجوری شروع کرده یا رمان آناآرکادیونای تولستوی که داستان رو با یه خیانت شروع می کنه...(سوار 012 بادمجونی سارا شدیم و راه افتادیم...)چه لزومی به اطناب داره...داستانت خیلی جملات اضافی داره! باور کن! می بینم که نوشتی ما یه خونواده متوسطیم که تو غرب تهران زندگی می کنیم...و بعدش نوشتی رفتم مانژ ثبت نام کردم...خواننده حس می کنه داره از طرف نویسنده به تمسخر گرفته میشه...ی کارمند معمولی با یه زندگی معمولی که مجبوره هزینه های گزاف پسرش تو مدرسه سمپادو بده و حالا پول کتاب متاب دخترشم به کنار چه جوری می تونه برا دخترش یه سمند بگیره و پول ثبت نام باشگاه اسب سواری دخترشم بپردازه!خوب! مثل اینکه یکی زنگ در رو میزنه! سارا بود!...اشتباه دستوری هم که داری...آخرشم که خیلی تخیلی بود...یهو چشماشو می بست تو خونه آرمان بود بعد چشماشو می بست و سر از بیمارستان در میاورد!!!
در هر حال برا شروع بدک نبود...اگه می خوای به نویسندگی ادامه بدی پیشنهاد می کنم رمان های مشهور رو با دقت و حوصل بخونی و الگو بگیری...
من یه معلم تازه کارم و عادت نارم الکی از کسی تعریف کنم...امیدوارم انتقاداتم سازنده باشه و ناراحت نشده باشی...برات آرزوی بهترین ها رو دارم.
نسترن جان داستانتو خوندم.بعد از تبریک بخاطر جسارت نوشتنت اجازه بدی منم نظرموبهت بگم
...........
راستش نسترن تو سه صفحه کلی اطلاعات داستانو یدف ریختی رو دایره..:O.....:-)
[b]همه ی وضعیتارو خودت شرح دادی نذاشتی خواننده یذره خودش کشف کنه اطلاعاتو..
.همیشه بذار اول داستانت یه راز زود تو ذهن خواننده شکل بگیره تا پاشو بکشی وسط...
مثلا چیزی مثل شغل پدرمادر شخصیت سن شخصیت اسم شخصیتو بذار تو دیالوگا خودم پیدا کنم دیگه همه رو خودت مثل مقاله ننویس ;-)...میذاشتی منم یه کاری کرده باشم!!
حالتای روحی شخصیتو بذار تو موقعیتای که ایجاد می کنی ببینم..تو کشمکشای که ایجاد کردنش دست تو رو می بوسه..
منتظر خوندن کتاب بعدیتم
[quote='siawash110']
خوشحال میشم بعد از خوندنش من رو در جریان نظراتتون قرار بدین :)
امیدوار کنندس،به تلاشاتون ادامه بدید و موفق باشید :-)
چهارشنبه ها
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک