رسته‌ها
میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
نویسندگان کتابناکی

دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.

برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813

تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
29
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1392/10/01

کتاب‌های مرتبط

تنها راستگویان عالم
تنها راستگویان عالم
0 امتیاز
از 0 رای
رفته ها برنمی گردند
رفته ها برنمی گردند
3.9 امتیاز
از 11 رای
Short Stories of Bram Stoker
Short Stories of Bram Stoker
5 امتیاز
از 1 رای
The Best of Robert Bloch
The Best of Robert Bloch
5 امتیاز
از 1 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال

تعداد دیدگاه‌ها:
1188
باز و بسته
نویسنده: مونا تاروردی

بهار است. دست کوچکم در دست مادر، راه می رویم و گل های حیاط را تماشا می کنیم. به یکی از گل ها که می رسیم، می ایستد، خم می شود و می گوید: «این گل میمونه. نگا کن...». انگشت شست و سبابه اش را دو طرف گلبرگ ها می گذارد و کمی که فشار می دهد دهان میمون باز و بسته می شود. .....
.....
بهار است. دست پرچین و چروکش در دستم، از کنار باغچه ای در خیابان رد می شویم. اشاره می کنم به یکی از گل های کنارمان و می گویم: «گل میمون». نگاه حیرت زده ای به من می کند. صبر می کنم. دوباره می گویم. چیزی یادش نمی آید. انگشت شست و سبابه ام کرخت می شود.
برگرفته از: خردنامه همشهری - ویژه نامه داستان - همشهری داستان (کتاب هشتم)
از سایت.................................
زاویه دید
نویسنده: نسیم صباغان

پدر مگسک تفنگ را روی کبوتر تنظیم کرد و آن را دست پسرش داد: «اگه بتونی اون جوجه کبوتر رو بزنی همین امشب برات یک تفنگ می خرم که مال خودت باشه». پسربچه تمام حواسش را جمع کرد و شلیک کرد. تیر به خطا رفت و جوجه کبوتر از روی شاخه پرید. مرد دستی به پشت پسر زد: «نه! هنوز بزرگ نشدی». .....
.....
جوجه کبوتر تازه پرواز یاد گرفته بود و سرخوش به همه جا سرک می کشید. مادرش از دور مراقب بود. وقتی درست چند ثانیه قبل از شلیک پسر، جوجه کبوتر از روی شاخه پرید، کبوتر مادر به اش گفت: «دیگه مطمئن شدم بزرگ شدی».
برگرفته از: خردنامه همشهری - ویژه نامه داستان - همشهری داستان (کتاب هشتم) - خردادماه 1389
کامبیز شیخی نوشت:
این ساعت چه خوبه همه جا خلوته... ساگارو خوابه یعنی اکثریت خوابند من با خیال راحت اینجا قدم می زنم احتمالا سئورا شانل فقط بیداره. همه فکر فوتبال اند همه شبکه های تلویزیونی از فوتبال می گویند. دست از سر ما برداشتند. چقدر خوشبختی ساده است.

نه کامبیز جان منم هستم.البته ای کاش یه چایی چیزی هم بود میخوردیم.اما خلوتیش عالیه.
این ساعت چه خوبه همه جا خلوته... ساگارو خوابه یعنی اکثریت خوابند من با خیال راحت اینجا قدم می زنم احتمالا سئورا شانل فقط بیداره. همه فکر فوتبال اند همه شبکه های تلویزیونی از فوتبال می گویند. دست از سر ما برداشتند. چقدر خوشبختی ساده است.
ارتباط پارسی
گفت:می خواهی راستش رو بهت بگم؟
گفتم: این دیگه پرسیدن داره ؟معلومه که نه
گفت:وا؟ چرا؟
گفتم:تو واقعاآنارشیستی میخواهی اساس مملکت و خانواده و اخلاق و باورهای 1400ساله ما رو بر هم بزنی
soheil100 نوشت:
البته با کسب اجازه از حسین شهرابی نویسنده مقاله ، (بوسه وداع ) را سانسور و به جای آن (المقتل الوداع )بگذارید.یعنی آخرین قسمت یک داستانک تخیلی (المقتل الوداع )هستش و لا غیر .اینجوری مشکل فیلترینگ هم نداریم.

سهیل جان ممنونم منحسین شهرابی را خیلی وقته می شناسم. ولی این مطلب را نخوانده بودم. خیلی آموزنده بود
البته با کسب اجازه از حسین شهرابی نویسنده مقاله ، (بوسه وداع ) را سانسور و به جای آن (المقتل الوداع )بگذارید.یعنی آخرین قسمت یک داستانک تخیلی (المقتل الوداع )هستش و لا غیر .اینجوری مشکل فیلترینگ هم نداریم.
ب) فرو ریختن خواننده (شوک): این نوعِ غالبِ پایان در داستانک‌های علمی‌تخیلی است. نویسنده آجر به آجر سقفی را برای خواننده می‌سازد که زیر آن بیاید و تا آخرین لحظات دستش را رو نمی‌کند و ناگهان همه چیز را بر سرش ویران می‌سازد. در داستان «متأسفانه» خواننده احتمالاً چیزی شبیه به این را تصور می‌کرد: دو انسان با تیپ علاقه‌مندان به هنر در موزه‌ای در برابر یک تابلوی نقاشی با حالت دست به سینه و در حال گپ هنرمندانه که ناگهان با خواندن آخرین جمله درمی‌یابید هر چه بافته‌اید پنبه شده است. هنر داستانک‌نویس آن است که کار آن سقف‌سازی که صحبتش را در آغاز این بند کردیم به خواننده واگذار کند و بگذارد که او هر چه بلندتر سقف را برای خود بسازد و هر چه محکم‌تر بر سر خویش فرود بیاورد؛ این کار یعنی همان محو تماشا ماندن خواننده بعد از اتمام داستان.
برای هر چه بیشتر وارد کردن این شوک نویسنده باید اطلاعاتش را از خواننده پنهان کند. (داستانک‌نویس باید در لفافه‌ی کاذبِ احترام به شعور و حسِ قضاوت خواننده، او را فریب بدهد.) داستانک‌نویس به گونه‌ای می‌نویسد که انگار توضیح واضحات می‌دهد و تنها در پایان داستان است که خواننده می‌بیند هیچ نمی‌دانسته و همه چیز در میان مِهِ ابهام بوده است. نویسنده بسیاری از حرف‌های خود را به همین روش بیان می‌کند و آن چه مدّ نظرش است از همین رهگذر به خواننده معلوم می‌شود. بهتر بگوییم: نویسنده خواننده را راهنمایی می‌کند، اما به روش خودش؛ یعنی راهنمایی به یک چاه بی‌انتها، چاهی به ژرفای چاه ذیمقراطیس. [ذیمقراطیس یونانی گفته است: حقیقت در انتهای چاه ژرفی است و دست هیچ کس تا به حال به آن نرسیده است.] بیشترین بی‌کلاسی داستانک‌نویس در آن است که اطلاعاتش را آشکارا بیان کند. این داستانک با نام «بازگشت» را به عنوان مثالی عینی از این نقص بخوانید (نوشته‌ی رفیق مشترک و عزیزمان که دل‌مان خیلی هم برایش تنگ شده: دکتر افشین ندیمی):
با شاخک حسی‌اش خاک ساحل را تجزیه کرد. درصد رادیواکتیو را سنجید. دم دوشاخه‌اش با آثاری از پاهای اجدادی شروع کرد به موج‌سازی سریع. پیام حیات سرتاسر آب‌های نیلگون اقیانوس پیچید. بعد از اتمام آخرین جنگ هسته‌ای زمین شرایط کوچ دوباره‌ی هزاران انسان دوزیست فراهم بود.
این داستان قوه‌ی تبدیل به داستانکی نسبتاً خوب را دارد؛ با این همه، با جویدن و گذاشتن لقمه در دهان خواننده تمام شوک و اثرش را از کف داده است. بحث را طور دیگری عنوان می‌کنیم: رابطه‌ی بین نویسنده و خواننده در داستانک. داستانک‌نویس، دشمن خواننده است. این را هرگز فراموش نکنید. خواننده همواره باید از این موضوع که فریب خورده است عصبانی باشد. دودستی تحویل دادن اطلاعات، دوستانه رفتار کردن است و با داستانک‌نویسی متناقض.
برای این که رفتار خواننده را پیش از چاپ داستان واکنش‌سنجی کنید، باید لحظه‌ای را که این داستان به شما الهام شد به خاطر بیاورید. نویسنده در لحظه‌ی الهام، خود نیز شوکه می‌شود و لبخندی بر لبش می‌نشیند. اگر چنین بود خواننده نیز همان رفتار را نشان خواهد داد.
ویژگی‌های یک داستانک علمی‌تخیلی:
5- بوسه‌ی وداع: این همان تیپایی است که اوج داستانک است. باید در جملات و کلمات پایانی داستانک چیزی باشد که تن خواننده را بلرزاند و به خواننده نشان بدهد هر احتمالی که تا به این‌جا درباره‌ی پایان داستان تصور می‌کرده است از پای‌بست ویران است. در این‌جا شمای نویسنده، برگ برنده‌ی خود را رو می‌کنید. به بیانی دیگر همین جا است که میهمانتان را از خانه بیرون می‌اندازید و او هنوز مبهوت در این اندیشه است که چه اتفاقی در خانه افتاده است. این پایان بر دو نوع است:
آ) فرو بردن خواننده در تأمل: این نوع پایان در داستانک‌های غیرعلمی‌تخیلی به ویژه فراوان است. نویسنده در پایانِ این گونه داستان‌ها چیزی را به خواننده نشان می‌دهد که او با اخم یا لبخند وادار به پذیرش آن و تأمل بر آن می‌شود؛ نه حتماً تأملات فلسفی یا امثال آن. می‌تواند حتی به همین سادگی باشد که: «واقعاً چرا این طور نباشد؟» برخی از این داستان‌ها جنبه‌ی سرگرم‌سازی دارند و نوشته‌های عمیقی نیستند و برعکس برخی دیگر سخت تأمل‌برانگیز و تکان‌دهنده (داستانک‌های علمی‌تخیلی از این نوع غالباً از دسته‌ی اوّل هستند). بهترین نمونه‌ی آن همان داستان «هیاهوی بسیار بر سر هیچ» از آسیموف است که به حتم بعد از خواندن آن خواهید گفت «چه جالب!» این داستان شوک چندانی ندارد و صرفاً سرگرم‌کننده است. نمونه‌ی دیگر داستان «چگونه این رخ داد» باز هم از آسیموف است (با نام چگونه اتفاق افتاد در مجموعه‌ی بهترین‌های آسیموف چاپ نشر شقایق. در این مجموعه چند داستانک دیگر هم وجود دارد).
ویژگی‌های یک داستانک علمی‌تخیلی:
4- اُسطقس داستان: این ویژگی برای داستانک‌های علمی‌تخیلی است. در داستان‌نویسی علمی‌تخیلی با چیزی به نام «مضمون» برخورد می‌کنیم. مضمون در ادبیات علمی‌تخیلی واژه‌ها یا عباراتی هستند که [تعریف نویسندگان این سطور] واقعیت علمی بیرونی دارند یا احتمالاً دارند یا خواهند داشت. برای نمونه روبوت، سفر فضایی، فرازمینی‌ها، هوش مصنوعی یا حتی کمی امروزی‌تر لیزر، فضای سایبر، امواج فکری و جز آن. ستون استوار یک داستانک علمی‌تخیلی تعدّد مضامین آن است. زیبا است اگر بتوانید با کمترین کلمات (علی‌الخصوص کلماتی با اشاره‌ی غیرمستقیم) بیشترین مضمون‌ها را انتقال دهید. به داستان «متأسفانه» از رضا استادسرایی دقت کنید که منبع آن، ماهنامه‌ی اطلاعات علمی، سال هفدهم، شماره‌ی پنج، اسفند ۱۳۸۱ است:
«می‌بینی؟ این مینیاتور کار استاد فرشچیانه که حافظ رو تداعی میکنه.»
«آره! خیلی خیلی زیباست.»
«اینو باور داری که حسی عاشقانه رو توی آدم زنده میکنه؟»
«متأسفانه نه!»
«چرا؟»
«چون من برای این موضوع برنامه‌ریزی نشده‌ام.»

مضامین آن عبارتند از: هوش مصنوعی، روبوت‌ها، القای احساس به روبوت‌ها، جامعه‌شناسی مردمانی در آینده. برگردید به داستان برخورد از ح. شه‌فر. مضامینش را ببینید: آدم فضایی، سفرهای میان‌ستاره‌ای، برخورد با هوش بیگانه، فرازمینی‌ها، موجودات بیگانه. (بین دو مضمون آخر تفاوت ظریفی وجود دارد. دقت کنید!) هر چه تعداد مضامین‌تان بیشتر، خانه‌تان استوارتر
میم مثل مینیمال
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک