میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
نویسندگان کتابناکی
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
بیشتر
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
آپلود شده توسط:
Reza
1392/10/01
دیدگاههای کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
هنوز پسرک بیت بعد رو شروع نکرده بود که دختر سر مگنوم 44 میلی متریشو تو دهن پسر فرو کردو گفت :
_ هی لعنتی ! خفه میشی یا خفت کنم؟! فِک میکنی الان 500 سال پیشه؟ فقط بگو جنس امشبو چیکار کنیم؟!
م.قهاری
با الهام از داستانهای نویسنده توانا " سهیل شانه ساز"
پیرمرد در آشپزخانه را گشود، دستی به موهای سپید آشفته اش که مثل دو بال کبوتر از دو طرف سرش بیرون زده بود کشید، دوتا سوسک سیاه گنده کف آشپزخانه افتاده بودند و جان می کندند، پنجره خیابان را گشود، هُرم گرما و دود ماشینها تو زد، به ترافیک سنگین نگاه کرد.
روی صندلی نشست، رادیو را روشن کرد، اخبار ترافیک سنگین صبحگاهی را گوش می کرد.
زنش غرغرکنان وارد شد، به زمین و زمان فحش می داد. رو به پیرمرد کرد و گفت: حیف نبود تاکسی رو فروختی؟ لااقل خرجمون رو میداد بی فکر تنبل!
پیرمرد چشمانش را بسته بود و با لذت شکمش را می خاراند.
وقتی زندگی رنگ میبازد و مرد از همه چیز خسته میشود و مانند سوسکی مرده در خانه میافتد میشود " گریز".
" گریز " داستان فرار از خیابان دود زده و ترافیک گرفته است. پناه به خانه ای که حتی غر زدن زن نیز برای مرد ،در آن شنیده نمیشود.
فضای "گریز " آنچنان ملموس است که نیازی نیست پیرمردی باشی با شکمی برآمده و موهایی سپید و آشفته که دود و دم خیابان هم دیده ای . نهیلیسم منجر به بی کاری ، داستان زندگی مردمی اجتماع گریز و عاصی از ماشین و دود است که در داستان کامبیز عزیز بخوبی مشاهده میشود.
براستی زندگی مینیمالی داریم... شادیهای کم و کوتاه. دلخوشیهای محدود.
خنده های مختصر. اما تا دلتان بخواهد ... بی خیال! بگذریم!
مینیمالی از محسن قهاری عزیز.
میمون بدنبال موزهایی که برایش پرتاب میشد، توی محوطه بالا و پایین
می پرید. خندة بلند مردم باعث شد کسی متوجه درخواستهای نابینایی که
کورکورانه بدنبال شیر آب باغ وحش می گشت، نشود. وقتی آن را یافت،
متوجه شد که نمی تواند بازش کند. شیر آب به طریق خاصی باز میشد که
فقط با چشم می شد آن را فهمید........لحظه ای بعد، سکوت ناگهانی جمعیت
او را ترساند و بعد از صدای جاری شدن آب خوشحال شد. بلند گفت:"چه
انسان نیکوکاری!"و میمون بدون گفتن "خواهش میکنم" به میان جمعیت
برگشت تا مردمِ بهت زده را با نمایشی دیگر سرگرم کند....
مسلما گاهی با صحنه هایی روبه رو میشیم که ما نسل ادم را با شرمندگی مواجه می کنه و داستان انسانیت مهتاب الف گرامی به خوبی چنین صحنه ایی را واسه ما چیده و ارائه داده.برخلاف عقیده دوستان جمله (و میمون بدون گفتن "خواهش میکنم" )ابتکار نویسنده به حساب میاد (البته نظر منه)ونثر داستان روان و سلیسه مگر قسمت :
شیر آب به طریق خاصی باز میشد که
فقط با چشم می شد آن را فهمید...-
که میشد به طریق روان تر و در ادغام با جمله قبل به کارش برد.
_ به اندازه تمام موهای سرم به زندگی علاقه دارم.
بعد دستی به سرش کشید. آخرین تار مویش در دستش ماند و سعی کرد
برای جلسه پایانی شیمی درمانی خودش را آماده کند.
مینیمالی که شاید نوشته شده تا تداعی کننده یک پارادوکس غمگین باشه.نشانی از واماندگی در مقابل قدرت هایی ورای تحمل و توان ما و آنچه در مقابلش ،همیشه محکوم به شکستیم و آینده ایی حتمی و ویرانگر را برای ما پیش بینی می کنند.اما واقعا نمیدونم چرا بعد از خوندن این مینیمال ، حس کاملا متفاوتی به من دست داد.اینکه آنچه شخصیت داستان گفته به طنز است.اینکه تواناییش ورای آنچیزی است که گمان می رود و در نهایت پیروز این نبرده.البته اونچه نوشتم حس بود و نه نقد و برای داستان محسن قهاری عزیز.
هر کی کمتر رای بیاره ست دیگه، نه؟
سهیل جان حواس پرتی این بار هم قراره گیج کنه آدم رو .
از قرائن و شواهدی که در آینه ی خانه پیداست من مرد هستم .
فقط اسمم جوریست که زن تعبیر بشوم . البته زیاد هم فرقی ندارد من توی جنسیت عجیب این زندگانی ام مانده ام .
. و ممنون از تعریفی که به نه ثانیه روا داشتید .[/quote]
خوب پس خدا را شکر که من حواس پرت نبودم بلکه اطلاعاتم از اسامی ایرانی زیر صفره.;-) به حکم آیینه و انچه خودتان گفتید ، مجدد معذرت دوست عزیز:Dنظرم رو به شرح زیر اصلاح می کنم:
در هر حال دستاورد های بشر داره تبدیل میشه به نابودگرهای مهلکی که چنگ اندازی اهریمنی اونها تا روح انسان هم ریشه دوونده و حتی به سلاح هسته ایی هم واسه خرد کردن قفسه سینه ما نیاز نیست.و جناب یاسی شاهی در نه ثانیه این اعتراض را بسیار زیبا به ما ارائه میده.ترکیب هوشمندانه کلمات به خوبی فضایی پست مدرنی ، با اون نیروهای هولناک و مرموزش را به نصویر کشیده .مرسی.
(نه خانی اومد نه خانی رفت .همونی بود که از اول بود)
داستانی هستش (نمی دونم واقعیه و یا افسانه محلی)که از اینشتین می پرسند :اگه جنگ جهانی سوم پیش بیاد ازچه نوع سلاحی استفاده میشه؟ و اون نابغه بزرگ جواب می ده :والا سلاح های جنگ سوم را نمی دونم (والا را خودم به داستان اضافه کردم)اما می دونم در جنگ جهانی چهارم پیشرفته ترین سلاح چوب و سنگه.
منظور اینشتین اینه که آنچنان دنیا توسط سلاح های هسته ایی نابود میشه و به قهقرا میره که انسان های باقی مانده همچو غارنشینان رفتار خواهند .
در هر حال دستاورد های بشر داره تبدیل میشه به نابودگرهای مهلکی که چنگ اندازی اهریمنی اونها تا روح انسان هم ریشه دوونده و حتی به سلاح هسته ایی هم واسه خرد کردن قفسه سینه ما نیاز نیست.و خانم یاسی شاهی در نه ثانیه این اعتراض را بسیار زیبا به ما ارائه میده.ترکیب هوشمندانه کلمات به خوبی فضایی پست مدرنی ، با اون نیروهای هولناک و مرموزش را به نصویر کشیده .مرسی.[/quote]
سهیل جان حواس پرتی این بار هم قراره گیج کنه آدم رو .
از قرائن و شواهدی که در آینه ی خانه پیداست من مرد هستم .
فقط اسمم جوریست که زن تعبیر بشوم . البته زیاد هم فرقی ندارد من توی جنسیت عجیب این زندگانی ام مانده ام .
. و ممنون از تعریفی که به نه ثانیه روا داشتید .
سیاوش عزیز حقیقتش داستانت اونقدر خوب بود که من حیفم اومد نکته ایی را در موردش نگم و اونم ایرادیه که به ابتدای مونولوگ ابن ملجمت می گیرم:یه خورده امروزیه .یعنی به اون عرب به قول ما اصفانیا دوران عهد کیویج ،نمیاد بگه (نظر مردم که مهم نیست).البته شاید.شایدم نه.
پیرمرد در آشپزخانه را گشود، دستی به موهای سپید آشفته اش که مثل دو
بال کبوتر از دو طرف سرش بیرون زده بود کشید، دوتا سوسک سیاه گنده
کف آشپزخانه افتاده بودند و جان می کندند، پنجره خیابان را گشود، هرم
گرما و دود ماشینها تو زد، به ترافیک سنگین نگاه کرد.
روی صندلی نشست، رادیو را روشن کرد، اخبار ترافیک سنگین صبحگاهی را
گوش می کرد.
زنش غرغرکنان وارد شد، به زمین و زمان فحش می داد. رو به پیرمرد کرد و
گفت: حیف نبود تاکسی رو فروختی؟ لااقل خرجمون رو میداد بی فکر تنبل!
پیرمرد چشمانش را بسته بود و با لذت شکمش را می خاراند.
باور کنید دوستان من سطر آخر را که خوندم از واکنش پیرمرد نا خود اگاه گفتم (دمت گرم).خیلی کیف کردم;-)
گریز داستانیه با نثری روان ،ساده و دلچسب و بدون هیچ ادعاو شعارزدگی و بازگو کننده دو تمنای انسانی در تضاد با هم ویک واکنش.ممنون کامبیز جان.