از زمان خوندن رمان «خداحافظ گاری کوپر» یه معمای بزرگ فلسفی ذهنمو مشغول کرده بود.
به لطف هدبوک گرامی این معما حل شد و حالا دیگه می دونم چه بلایی سر کلوچه اومده!
بخشی از این رمان (با سانسور فراوان):
بگ:
«پنجاه فرانک رو بهت می دم ولی اول باید سعی کنی جواب یه معمای بزرگ فلسفی رو پیدا کنی...
گوش کن لنی. معما اینه: کلوچه رو کی از توی جعبه کش رفت؟!...یادته وقتی بچه بودیم؟ همه ی بچه ها
دستای هم دیگه رو می گرفتیم و دور می گشتیم و همینو می پرسیدیم. کلوچه رو کی دزدیده لنی؟...»
لنی:
«بگ، به... که کلوچه رو دزدیدن. جدا، به... . اگه نظر منو می خوای آ، اصلا کلوچه ای توی ظرف نبوده.
اصلا یادشون رفته توی این قوطی کوفتی امریکا، کلوچه ای بذارن.»
«لنی کلوچه رو کی کش رفته؟ ظاهرا بهترین و زیباترین کلوچه ی دنیا بوده.»
«معلومه، بگ. بهترین کلوچه های دنیا، همون هان که اصلا وجود ندارن، خدا، کمونیسم، برادری، انسانیت
با چهار تا خط گنده زیرش.»
«لنی، رویای طلایی امریکایی رو کی دزدیده؟ کی خراب کرده؟ لنی کلوچه رو کی کش رفته؟»
«خب بگ، پنجاه فرانکت رو نخواستم. خفه م کردی.»
سال 1347 یا 48 بود،یک روز سرد زمستانی، کلاس سوم دبستان بودم. با جثه ای ضعیف و نحیف در میان زوزه ی بادی که هو هو می کشید به کتابخانه ی کانون کودکان و نوجوانان که گوشه ی پرتی از شهر واقع شده بود رسیدم. دستانم از سرما کرخ و نوک بینی ام قرمز شده بود.با ورود به کتابخانه هرمی از گرما به صورتم خورد.این اولین باری بود که به چنین جایی می آمدم احساس امنیت کردم،بدنم کم کم گرم شد،سستی و کرختی جای خود را به سرزندگی ونشاط داد. خانم مهربانی با لبخند از من استقبال کرد گویا می دانست من مشتری هر روزه ی او خواهم بود.چرخی زدم اولین کتابی که مرا به خود فرا خواند: "کلوچه فراری"، آن را نخواندم ،بلعیدم.بعد هم چند کتاب دیگر. هوا کم کم تاریک می شد و من می بایست راهی نسبتا طولانی را طی کنم تا به منزل برسم. مدارک عضو شدن با خود نداشتم کتابدار مهربان که هنوز که هنوز است زنگ صدای مهربانش در گوشم طنین می اندازد،با مهربانی از من خواست تا کتابی را بردن به منزل انتخاب کنم یک کتاب دیگر گرفتم.از کتاب خانه بیرون آمدم احساس سردی نمی کردم .در تمام راه کلوچه فراری جلوی من غل می خورد و بالا وپایین می پرید.این گونه اولین آشنایی من با دنیای کتاب و کتابخانه شروع شد.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی کلوچه فراری
از زمان خوندن رمان «خداحافظ گاری کوپر» یه معمای بزرگ فلسفی ذهنمو مشغول کرده بود.
به لطف هدبوک گرامی این معما حل شد و حالا دیگه می دونم چه بلایی سر کلوچه اومده!
بخشی از این رمان (با سانسور فراوان):
بگ:
«پنجاه فرانک رو بهت می دم ولی اول باید سعی کنی جواب یه معمای بزرگ فلسفی رو پیدا کنی...
گوش کن لنی. معما اینه: کلوچه رو کی از توی جعبه کش رفت؟!...یادته وقتی بچه بودیم؟ همه ی بچه ها
دستای هم دیگه رو می گرفتیم و دور می گشتیم و همینو می پرسیدیم. کلوچه رو کی دزدیده لنی؟...»
لنی:
«بگ، به... که کلوچه رو دزدیدن. جدا، به... . اگه نظر منو می خوای آ، اصلا کلوچه ای توی ظرف نبوده.
اصلا یادشون رفته توی این قوطی کوفتی امریکا، کلوچه ای بذارن.»
«لنی کلوچه رو کی کش رفته؟ ظاهرا بهترین و زیباترین کلوچه ی دنیا بوده.»
«معلومه، بگ. بهترین کلوچه های دنیا، همون هان که اصلا وجود ندارن، خدا، کمونیسم، برادری، انسانیت
با چهار تا خط گنده زیرش.»
«لنی، رویای طلایی امریکایی رو کی دزدیده؟ کی خراب کرده؟ لنی کلوچه رو کی کش رفته؟»
«خب بگ، پنجاه فرانکت رو نخواستم. خفه م کردی.»