رسته‌ها
کلوچه فراری
امتیاز دهید
5 / 4.8
با 12 رای
امتیاز دهید
5 / 4.8
با 12 رای
مترجم: احسان

داستانی کودکانه نشات گرفته از ادبیات کهن آمریکا
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
17
آپلود شده توسط:
HeadBook
HeadBook
1392/09/01

کتاب‌های مرتبط

دوقلوهای ناتنی
دوقلوهای ناتنی
4.7 امتیاز
از 6 رای
Marvelous Land of Oz
Marvelous Land of Oz
3 امتیاز
از 1 رای
لچک قرمزی
لچک قرمزی
4.6 امتیاز
از 20 رای
حصار شهر
حصار شهر
4.3 امتیاز
از 12 رای
Little Men
Little Men
4.7 امتیاز
از 3 رای
The Hunger Games
The Hunger Games
4.8 امتیاز
از 13 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی کلوچه فراری

تعداد دیدگاه‌ها:
4

داستانی کودکانه نشات گرفته از ادبیات کهن آمریکا

از زمان خوندن رمان «خداحافظ گاری کوپر» یه معمای بزرگ فلسفی ذهنمو مشغول کرده بود.
به لطف هدبوک گرامی این معما حل شد و حالا دیگه می دونم چه بلایی سر کلوچه اومده!
بخشی از این رمان (با سانسور فراوان):
بگ:
«پنجاه فرانک رو بهت می دم ولی اول باید سعی کنی جواب یه معمای بزرگ فلسفی رو پیدا کنی...
گوش کن لنی. معما اینه: کلوچه رو کی از توی جعبه کش رفت؟!...یادته وقتی بچه بودیم؟ همه ی بچه ها
دستای هم دیگه رو می گرفتیم و دور می گشتیم و همینو می پرسیدیم. کلوچه رو کی دزدیده لنی؟...»
لنی:
«بگ، به... که کلوچه رو دزدیدن. جدا، به... . اگه نظر منو می خوای آ، اصلا کلوچه ای توی ظرف نبوده.
اصلا یادشون رفته توی این قوطی کوفتی امریکا، کلوچه ای بذارن.»
«لنی کلوچه رو کی کش رفته؟ ظاهرا بهترین و زیباترین کلوچه ی دنیا بوده.»
«معلومه، بگ. بهترین کلوچه های دنیا، همون هان که اصلا وجود ندارن، خدا، کمونیسم، برادری، انسانیت
با چهار تا خط گنده زیرش.»
«لنی، رویای طلایی امریکایی رو کی دزدیده؟ کی خراب کرده؟ لنی کلوچه رو کی کش رفته؟»
«خب بگ، پنجاه فرانکت رو نخواستم. خفه م کردی.»
ملت همه گرسنه موندن آخرش یه خوک کلوچه رو زد به بدن (?)
سال 1347 یا 48 بود،یک روز سرد زمستانی، کلاس سوم دبستان بودم. با جثه ای ضعیف و نحیف در میان زوزه ی بادی که هو هو می کشید به کتابخانه ی کانون کودکان و نوجوانان که گوشه ی پرتی از شهر واقع شده بود رسیدم. دستانم از سرما کرخ و نوک بینی ام قرمز شده بود.با ورود به کتابخانه هرمی از گرما به صورتم خورد.این اولین باری بود که به چنین جایی می آمدم احساس امنیت کردم،بدنم کم کم گرم شد،سستی و کرختی جای خود را به سرزندگی ونشاط داد. خانم مهربانی با لبخند از من استقبال کرد گویا می دانست من مشتری هر روزه ی او خواهم بود.چرخی زدم اولین کتابی که مرا به خود فرا خواند: "کلوچه فراری"، آن را نخواندم ،بلعیدم.بعد هم چند کتاب دیگر. هوا کم کم تاریک می شد و من می بایست راهی نسبتا طولانی را طی کنم تا به منزل برسم. مدارک عضو شدن با خود نداشتم کتابدار مهربان که هنوز که هنوز است زنگ صدای مهربانش در گوشم طنین می اندازد،با مهربانی از من خواست تا کتابی را بردن به منزل انتخاب کنم یک کتاب دیگر گرفتم.از کتاب خانه بیرون آمدم احساس سردی نمی کردم .در تمام راه کلوچه فراری جلوی من غل می خورد و بالا وپایین می پرید.این گونه اولین آشنایی من با دنیای کتاب و کتابخانه شروع شد.
یاد دوران کودکی به خیر ... این داستان را در دهه ی چهل خوانده ام .... متشکرم
کلوچه فراری
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک