چکمه و چکامه - دفتر هفتم
نویسنده:
عباس بیک پور (قلندر)
امتیاز دهید
.
تقدیم به مادری که نگریست و خواهری که صورت نخراشید، پدری که خیمه نزد زیر پشت دوتا و برادری که ننشست وراهی شد برای ادامه ، همسری که کوه صبر شد و فرزندی که پدر سهمش نشد و،،، دوستی که جا ماند از قافله، غریب و تنها در کویر... و ،،، آن دو دانه تخم مرغ پیرزنی که معنای مادر بود...
بیشتر
تقدیم به مادری که نگریست و خواهری که صورت نخراشید، پدری که خیمه نزد زیر پشت دوتا و برادری که ننشست وراهی شد برای ادامه ، همسری که کوه صبر شد و فرزندی که پدر سهمش نشد و،،، دوستی که جا ماند از قافله، غریب و تنها در کویر... و ،،، آن دو دانه تخم مرغ پیرزنی که معنای مادر بود...
آپلود شده توسط:
sagaro
1392/07/08
دیدگاههای کتاب الکترونیکی چکمه و چکامه - دفتر هفتم
صبح بارانی امروز مرا برد به یک دشت جنون
نم نم اشک مرا کرد به یک چشمه ی خون
دل بی تاب مرا برد به یک صبح وصال
برد به یک خاطره ازشهرخیال
;که زنی گم شده است در هیاهوی زمان
مست یاسی شده است در فراسوی زمان
چشم حسرت کسی پرشد ازناله زار..
دست خواهش دلی پر شد از حس نیاز
از لب دخترکی خنده ای کرد فرار
ابر اندوه دلی شده بی تاب و قرار
چشم بی خواب زنی شده دلتنگ سحر
یاد یلدای بلندشده بی تاب سحر
چک چک صدای اب
شکند اشک حباب
از غم ابر سیاه
نشکند بغض نگاه..
صبح بارانی ِامروز بس است...
گریه ات غرق غمم کرد بس است..
اشک من گمشده ی شهرتوبود..
چشم پر آب مرا بین ،بس است..
ای دل سگ مصب بی حوصله
باز رسیدی به سر سطر نو
فکر دگر بین دو خط فاصله
باز دلت خون شده از گردش
تیغ زبان بین تن قافله
باز دری باز شد از زمهریر
شهر درون دستخوش زلزله
باز گذر کردی ازین کوچه و
زلزتةُ ولولةُ غلغله
باز قلم رشته ی گیسو شده
دام بلا حلقه ی پر سلسله
باز خرت لنگ زد از بهت یک
پرسش بی پاسخ و صد مساله
چند گذشته است ازین مرحله
منزل و منزلگه پر منزله
باز گذشتی تو ازین معبر و
پای تو برخورد به مین گِله
باز زبان شعله شد از سوز دل
باز شده بر گله از هلهله
داغ گذشته به جبین خورده ای
نسل به جا مانده یی از آبله
واجب خود باخته بر مستحب
آجرک الله بر این نافله
ماندی و رفتند ابابیل ها
یرحمک الله بر آن قافله
بین سر و دست و بدن فاصله
مزد همین بود ؟ چنین فاصله
صد نفر از دست دهد هستی اش
تا که یکی سیر دو صد مرحله ؟
قلندر.[/quote]
ای دل سگ مصب بی حوصله
باز رسیدی به سر سطر نو
فکر دگر بین دو خط فاصله
باز دلت خون شده از گردش
تیغ زبان بین تن قافله
باز دری باز شد از زمهریر
شهر درون دستخوش زلزله
باز گذر کردی ازین کوچه و
زلزتةُ ولولةُ غلغله
باز قلم رشته ی گیسو شده
دام بلا حلقه ی پر سلسله
باز خرت لنگ زد از بهت یک
پرسش بی پاسخ و صد مساله
چند گذشته است ازین مرحله
منزل و منزلگه پر منزله
باز گذشتی تو ازین معبر و
پای تو برخورد به مین گِله
باز زبان شعله شد از سوز دل
باز شده بر گله از هلهله
داغ گذشته به جبین خورده ای
نسل به جا مانده یی از آبله
واجب خود باخته بر مستحب
آجرک الله بر این نافله
ماندی و رفتند ابابیل ها
یرحمک الله بر آن قافله
قلندر.
سپاس ازالطاف تک تک خوانندگان که وقت گران بهایشان را به مولود این کمترین اختصاص دادند چه موافق باشند و چه مخالف . دلم سخت طالب بود بزرگ در بزرگ عزیز هم پانویس این غرغرها را به قدومش مزین کند . میدانم که دلی دارد سخت طوفانی ولی خاموش ...
به نظر این حقیر ،نگاه به هر رویدادی در هر زمان متفاوت است. اگر به اشعار جبهه و جنگ در زمان وقوعش بپردازیم با شعر واقعگرای امروز بسیار متفاوت است. البته بجز قسمت میهن دوستانه اش که در هیچ زمانی تفاوت نمیکند و همیشه جانبرکفان و شهیدانش را میستاید ، سرودن از خود مضمون جنگ و عواقب و عوارض آن با زمان تغییر میکند. و این یعنی حرکت و دگرگونی به سمت رشد...
در این مجموعه با بلوغ مفهومی روبرو هستیم. دیدگاهی که دیگر مریوط به سالهای همزمانی جنگ یا سالهای پس از جنگ نیست...باید بیست و پنج سال میگذشت تا نگاهی دیگری به این رویداد تحمیلی میداشتیم...که البته میشد با خسارتی بسیار کمتر ....
بله...من برای این کتاب نگاه دیگری میبینم. ... نگاهی بالغ که جنگ و بازماندگانش را جور دیگری میبیند...
.
.
در پسِ تپه ی سبز
در دلِ زردیِ آن نسترنِ وحشیِ دشت
و کبودیِ دلِ لاله ی داغ
مردی از سرخیِ خون
خسته از معرکه ی جنگ و جنون
زیرِ این گنبدِ نیلیِ فلک
رو بدان ابرِ سپید
نقره ای قمقمه ی خویش
به دست
با طلایی ،همه ی رویاها
آرزو دارد
بی رنگی باران خدا
راستی؟!
صلح چه رنگیست خدا؟!
بگذارید تنها به چکامه ای ناچیز همنوای شما باشم
معبر به معبر ، سنگر به سنگر
سرهای بی تن ، تن های بی سر
هر گوشه یاسی افتاده بر خاک
هر سوی قویی در خون شناور
از غم تکیـــده عطــر اقاقــی
از داغ خم شد پشت صنوبــر
مه در مُحاقش پوشیده رخسار
در خویش افسرد آهسته اختر
آشفــته ساقی ، افکنده ساغـر
شیداییـــان را این نیست کیفــر
این شام را کِی صبحی است در پی
چشم زمین کور ، گوش زمان کر
سهم تو از من مُهری است بر لب
سهم من از تو چشمی است بر در