هیولا
نویسنده:
آر. ال. استاین
مترجم:
شهره نورصالحی
امتیاز دهید
خانم ماآرف از پشت میزش آمد بیرون پاهای برهنه و خیسش روی موکت شلپ شلپ می کرد، چند بار دور من چرخید و با چشم های قهوه ای اش مرا با اشتها بر انداز کرد. شکمش با صدای بلند، با صدایی شبیه خالی شدن وان حمام قارو قور کرد و مرا از جا پراند.
ـ شما نباید این کارو بکنید... این کار انسانی نیست...
خانم ماارف گفت :من که انسان نیستم هیولام
بیشتر
ـ شما نباید این کارو بکنید... این کار انسانی نیست...
خانم ماارف گفت :من که انسان نیستم هیولام
دیدگاههای کتاب الکترونیکی هیولا
منظورت کی بود؟؟
نام کاربری خبر میدهد از سن درون...
احیانا شما 3 سالتون نیس؟:)):)):)):)):)):)):)):)):))
آرمان هم اومد.
می خوایم خود درگیری راه بندازیم هستی داداش؟[/quote]
اره هستم شروع کن
مسلما حق با توئه.[/quote]
مگه نمیدونستین؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!:O:O:O:O:O
:)):))
نکنه زیر لفظی می خواین؟
:)):)):)):)):)):))
(منظورم خودم هم بود.ناراحت نشینا!)[/quote]
وا چرا ناراحت؟(!)(!)(!)(!):O:O:O:O
(منظورم خودم هم بود.ناراحت نشینا!)
مسلما حق با توئه.:)):)):))