قصه گو
نویسنده:
ماریو بارگاس یوسا
مترجم:
یحیی خوئی
امتیاز دهید
✔️ رمان قصه گو، رمانی است که نویسنده شهیر پرویی و برنده جایزه نوبل ادبیات، ماریو بارگاس یوسا، آن را به رشته تحریر درآورده است. در این رمان، نویسنده ای پرویی در یک گالری کوچک در شهر فلورانس، به عکسی از یک رمان قصه گوی قبیله ای در دل جنگل های آمازون برمی خورد. پس از دیدن این عکس، حسی عجیب به او می گوید که این مرد را می شناسد و رمان قصه گوی درون عکس، نه تنها یکی از بومیان آمازون نیست بلکه دوست قدیمی او در مدرسه، سال زوراتاس است. همزمان با گذر خاطراتی از زوراتاس در ذهن نویسنده، او شروع به تصور کردن چگونگی تغییر و تحول زوراتاس از انسانی مدرن به عضو شدن در قبیله ی بدوی ماچیگوئنگا می کند. بارگاس یوسا با آمیزش رازهایی درباره هویت، داستان سرایی و حقیقت، موفق به خلق داستانی مسحورکننده شده است که به سفر مردی از دنیای مدرن به ریشه های انسانی و یافتن معنای حقیقی زندگی می پردازد.
بیشتر
دیدگاههای کتاب الکترونیکی قصه گو
کار بیهوده ی بشر پایان نداردددددد لطفاء لینک دانلود بزارین برای کسایی که نمی تونن کتاب رو تهیه کنند
از این دوستان(دویست و چند نفری) که دانلود کردن خواهشمندم لینک دانلودشو برام بفرستن.مرسی.
کتاب “قصه گو” به طور متوالی از دو بخش تشکیل می شود. بخش اول بیشتر به توصیف قبایل آمارون ، عقاید و رسومات سرخپوستان ، شیوه زندگی و هنچنین نقش قصه گو ها (هابلادورها) در زندگی انها می پردازد. بخش دیگر به شرح زندگی راوی و دوستش شائول می پردازد که هر دو به شکلی با فرهنگ این قبایل درگیر هستند و اشاره ای نیز به مشکلات کشور پرو و سایر کشورهای جهان سوم دارد.
در طول کتاب درگیری مدام بر سر این است که ایا باید این قبایل را متمدن کرد یا نه؟ شائول که چهره ای غیرطبیعی دارد به علت رانده شدن از جامعه ، به شدت به سرخپوستان علاقمند شده است. به طوری که مسیر زندگی وی دستخوش تغییراتی می شود که شاکله کتاب بر این تغییرات استوار است.
وقتی خورشید در آسمان پدیدار می شد، آن ها به زیر سقف هایشان پناه می بردند وبه دیگران می گفتند: «حالا وقت استراحت، وقت روشن کردن آتش. وقت آن است که بنشینیم و به حرفهای کسی که صحبت می کند، گوش بدهیم.» این کاری است که آن ها انجام دادند. وقتی خورشید می درخشید، استراحت می کردند یا وقتی تاریکی شروع به گستردن بال های خود می کرد، به گفته های قصه گو گوش می کردند.آن وقت کسالت و سنگینی و خواب را از خود دور می کردند و می گفتند:«زمان آن رسیده که زندگی را آغاز کنیم»...
با تشکر