رسته‌ها
با توجه به وضعیت مالکیت حقوقی این اثر، امکان دانلود آن وجود ندارد. اگر در این باره اطلاعاتی دارید یا در مورد این اثر محق هستید، با ما تماس بگیرید.
پوست انداختن
امتیاز دهید
5 / 4.8
با 34 رای
امتیاز دهید
5 / 4.8
با 34 رای
✔️ رمان جنجال برانگیز کارلوس فوئنتس با نام رمان پوست انداختن، که در سال 1968 برای اولین بار منتشر شد، داستان چهار نفر را روایت می کند که در روز یکشنبه ی قبل از عید پاک، با اتومبیل از مزیکوسیتی به مقصد شهر وراکروز به راه می افتند. فرانس، راننده ی این اتومبیل، در گذشته طرفدار حزب نازی بوده است و معشوقه ی مکزیکی اش، ایزابل و همچنین خاویر، شاعری بااستعداد اما ناموفق و همسر کج خلقش، او را در این سفر همراهی می کنند. اما شخصیت پنجمی هم وجود دارد و آن راوی داستان است. از طریق این شخصیت است که متوجه می شویم همه ی این افراد به دنبال یافتن ارزش و هدفی راستین در زندگی خود هستند: عشق برای الیزابت، خلق یک اثر برای خاویر، تجربه برای ایزابل و رستگاری برای فرانتس.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
آپلود شده توسط:
hesam maleki
hesam maleki
1392/06/26

کتاب‌های مرتبط

از جنس تنهایی
از جنس تنهایی
3 امتیاز
از 3 رای
The Shooting Stars series - 05 - Falling Stars
The Shooting Stars series - 05 - Falling Stars
4 امتیاز
از 1 رای
ژینوس
ژینوس
4.1 امتیاز
از 272 رای
مادام کاملیا
مادام کاملیا
4.5 امتیاز
از 143 رای
Dragonfly in Amber - Outlander, book 2
Dragonfly in Amber - Outlander, book 2
5 امتیاز
از 5 رای
The Mill on the Floss
The Mill on the Floss
4.5 امتیاز
از 8 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی پوست انداختن

تعداد دیدگاه‌ها:
17
عالی و بینظیر خوش قلم و خوش فکر مانند همیشه
بشر از همه چیز می تواند چشم بپوشد مگر از خرافات و اعتقادات خودش.
صادق هدایت
اکنون ، درون شهر ، کورس با آنان سخن می گوید.
باید نیایش بت ها را ترک گویند.
باید از قربانی کردن آدم دست بردارند.
از این پس نباید گوشت همنوعان خود را بخورند.
باید لواط و دیگر مفاسد اخلاقی را رها کنند ، و باید سوگند یاد کنند که فرمانبردار پادشاه اسپانیا باشند ، همچنان که بسیاری از رؤسای شهرها سوگند خورده اند.
اهل چولولا پاسخ می دهند :
پادشاه تو را اطاعت خواهیم کرد اما خدایانمان را رها نمی کنیم.
عاطفه ما را درون خودمان محبوس می کند ، مثل شور و شهوت ما را به آغوش دیگران نمی اندازد.
(کارلوس فوئنتس، کتاب پوست انداختن، ترجمه عبدالله کوثری، صفحه 429 )
تو نمروف را خوانده ای و می دانی که وقتی آدم هنوز در خواب است رویای خودش را تعبیر می کند, این تعبیر مرحله ی بعدی آن رویا می شود.
اما بعضی ها خبر نداشتند که جنگ تمام شده و خیلی های دیگر این حرف را بارها و بارها شنیده بودند که حتی اگر جنگ هم تمام بشود آن ها باید تا نفر آخر بجنگند تا وقتی که یک سرباز آلمانی هم زنده نماند.
فرانتس زیر لب گفت: آلمانی های باستان اجازه داشتند اگر بچه هاشان دیوانه یا ناقص الخلقه بودند آن ها را بکشند.
توهم عقلانیت باید حفظ شود تا توهم زندگی بر جای بماند. باز هم تالار آینه ی دیگر.
ببین ما چه مدت در فالاراکی ماندیم؟
نمی دانم هر مدت که تو دلت بخواهد. ما که اصلا آن جا نبودیم. بازی کن.
این خرابه ها هیچوقت گرفتار زوال نمی شوند چون زوال را فقط می توان از وجه مشترک با چیز دیگر تشخیص داد و اینها شبیه هیچ چیز دیگر نیستند.
وسوسه گاهی به صورت انگیزه ای برای سخاوتمند بودن در می آید.
آدم همیشه ناچار است از چیزی دست بکشد تا دیگران بتوانند زندگیشان را بکننند.
چون هستی آدمیزاد در نهایت یک راهپیمایی سخت انفرادی است که برنده اش نه آدم تیز پاست, و نه آدم شجاع, یا حتی آدم مریض و وامانده, بلکه آن کسی است که تصوری از عظمت احتمالی خودش دارد, و آن قدر دلیر هست که به خاطر آن عظمت زندگی کند.
سیپه توتک در اساطیر آزتک خدای باروری است که با پوست انداختن سبب باروری خاک می شود, و چرخه طبیعت را تداوم می بخشد.
زن هیچوقت مقهور مرد نمی شود بلکه بر خودش غلبه می کند تا مرد را دوست داشته باشد و مال او باشد, هیچ عشقی نیست که بر تحقیر بنا نشده باشد.
لیگیا را ترجیح می دهد چون لیگیا خشن است و اهل افراط و تفریط, و هرچیزی غیر از این ملال آور و بی مزه است.
مشکل این است که ما نمی دانیم چه طوری سوال ها را جواب بدهیم. کاری که بلدیم سوال کردن است.
چیزی که آواز پر مفهوم ان ها به من می دهد این هشدار آرام بخش است که داستان ما یگانه داستان نیست, داستانی بزرگ تر هم هست که در درون آن, داستان ما چیزی کمتر از کابوسی کوتاه است که برای چند لحظه بی تابی در خواب جاودانی مرگ ذخیره شده.
از میان مه, مریم و کودکش با راهبی زانو زده بیرون آمدند, و فرانتس فکر می کرد این روح معماری باروک است.
به قول خودت جنگل ما را یاد چیزهایی می اندازد که از دست داده ایم.
از ترفند های صدا بود که چیزی چنان دور نزدیک می نمود.
در عید سن والنتین یهودیان را بر سکوی چوبی بزرگی در گورستان خودشان می سوزانند. کسانی که حاضر می شدند غسل تعمید ببینند آزاد می شدند; بسیاری از کودکان را از سکو پایین می کشند و بر خلاف میل پدر و مادرشان غسل تعمید می دهند.
مسخره است که آدم پانزده سال زندگی کرده باشد و بعد دیگران به جا بیارندش. آخر زمان می گذرد.
در رقص می توانستم بگویم که تو جوری بهم دست می زنی که انگار دفعه ی اول است و این حالم را بهم می زد و به لرزه می انداختم. اما به بازی تو تن دادم.
من دوستت دارم اما احتیاج به زمان دارم تا عاشقت بشوم...
و انسان گردن خواهد نهاد. رنج خواهد برد. عشق خواهد ورزید. چنان خواهیم بود که پیش از این بودیم.
به جیز دیگری فکر می کنم, درست مثل وقت عشقبازی.
کتیبه ی یونانی عتیق من, دور, بی جنبش, دست نیافتنی, کامل, زنی که می تواند جامع تمام عطش من برای تنوع باشد و آن را تسکین بدهد; آن چند همسری ذهنی مرا..
تو تظاهر به یک چیز را خوب بلد نیستی آن هم تظاهر به تظاهر نکردن است. دستت رو می شود, خاویر.
آدم به چه کسی می تواند اعتماد کند غیر از آن هایی که پشتشان به خودشان گرم است; بدکاره ها و کلاه بردار ها, هنرمندان و مطرودان, پناهندگان و عزلت نشینان, در یک کلام بدعت گذاران, بچه های مسیح که همان بچه های مریم اند.
تو نمی خواهی تن به خطر ناک اوت شدن بدهی. مسئله این است که نسل من روانکاوی شده به دنیا آمده اما نسل تو حتی وقت هم نگرفته که پیش روانکاو برود.
آدم هایی که در روز های اول ماجرای هیتلر خیال خودشان را با این حرف راحت کرده بودند: او معماری خوانده از طبقه ی خودمان است. و بعد; به ما اتوبان داده نظم را مستقر کرده. و بالاخره; به همت او آلمانی ها دوباره می توانند سرشان را بالا بگیرند.
این حقیقت است یا اگر از این خوشت نمی آید به یاد بیار که ساده ترین عمل سورئالیستی این است که بروی توی خیابان و همین جوری مردم را به گلوله ببندی.
آیا من فقط یک عاصی دیگر هستم, بی هیچ آرمان, که دارد پیر می شود; یک جوان عاصی -که هنوز همان قدر عاصی هست- اما دیگر جوان نیست؟
شما خیلی راحت هم بستر می شدید. راه دیگری نبود. به آن تابستان ساحل رودس چیزی نمی شد اضافه کرد.
چون وقتی در آغوش هم بودید باور می کردید که دارید با هم تکه هایی از گذشته ای بسیار کوتاه را نگاه می دارید و شکل می دهید.
بعد به ریشه ها برمی گردیم, و فقط آن وقت است که می فهمیم زندگی مثل هنر کشمکشی است با آنچه واقعی می نماید, نفی واقعیت تا آنکه واقعیت حقیقی تر شود.
هیچوقت نمی توانستی یقین داشته باشی که خاویر هم مثل تو انکار می کرد آن جلوه های بیرونی عشق را که سبب می شد عشق چیزی شود چون رابطه های ما با هرکس دیگر.
آن فاصله ی ضروری که به ما امکان می دهد یکدیگر را ببینیم و ارج بگذاریم حفظ می کردید, فاصله ای که گسستگی در عین آمیزش آن را حفظ می کند.
کوتاه بیا دراگونس. ما همه سعی می کنیم با آن چیزی که هستیم فرق داشته باشیم.
ـامروز نمی توانیم فرق داشته باشیم.
من گاهی اوقات فکر می کنم شهر ها وجود ندارند. اگر تو آن قدر که من پراگ را دوست دارم عاشق شهری باشی ممکن است به این فکر بیفتی که آن شهر ساخته ی خود توست و وقتی ترکش کنی ناپدید می شود. دیگر نیست.
بعد آرام دنبال حرفم را گرفتم: مگر غرور نمی شود گاهی سخاوتمند باشد؟
و دخترک جواب داد: چرا, وقتی جا می زند.
ازش پرسیدم: جا می زند یا مهار می شود؟
گفت: من نمی دانم.
او دو قرن و یک قاره عقب افتاده است.
و مادرم که همیشه نادم ترین نادمان بود و تمام امیدش را به من بسته بود.
آن ها بی مرگی را انتخاب می کنند, و این لقمه ای است که فرو دادنش خیلی مشکل تر است از دلهره ی زندگی ای که به مرگ ختم می شود.
ما, الیزابت, اگر خشکیم به این دلیل است که از ترس خشکمان زده.
ببین, انقلاب وضع موجود را از بین می برد, و وضع جدیدی به وجود می آورد. در فاصله ی این دو وضع ممکن است یک دوران با شکوهی باشد. کل ماجرا همین است.
رویا صرفا نوری بود که از یک واقعیت تاریک تر می تابید. تاریخ پندار بود و سیاست اخلاق. انقلاب هنر بود و هنر انقلاب.
دوباره جوان می شوی و حالا می توانی به راستی عشق بورزی; به واسطه ی شبحی که تو هستی, با همه ی تجربه هایت, با آن نوستالژی, و آن تمنای برجامانده از گذشته که وقتی به راستی جوان بودی, نمی توانستی احساسش بکنی.
تلاش برای به یاد آوردن, در واقع تلاش برای فراموش کردن است.
بی آنکه آرزویش را داشته باشی وادارش کردی که باور کند دست به کاری زده که در واقع پیروزی قدرت انفعال تو بود.
هر آدم مکزیکی توی نگاهش یکی از این سه نیت را دارد: یا بکشدت, یا لباس ات را درآرد, یا تبرکت کند.
عشقبازی می کردیم چون عشقبازی بهتر از مست کردن بود, بهتر از بیرون رفتن برای خرید..
همه چیز پس مانده ی جوانی است, چیزی ذخیره شده از آن چیزی که محض خاطر خودش نبوده, بلکه به خاطر آن چیزی بوده که بعد ها می شده.
هنوز ازش خون می رفت; تو به من گفتی که دارد مهم ترین لحظه ی حیاتش را می گذراند بی آن که خودش خبر داشته باشد و من و تو تنها شاهدانش بودیم, انگار او فقط به این خاطر مرده بود که ما تماشایش کنیم, اما او از حضور ما چه می دانست و از این یقین ما که دیگر مرده.
.............
شاید برای زن ها صرف اینکه دوست دارند کافی باشد, اما این مرد را وا می دارد که چیزی خلق کند, تصویری از زن بسازد که با عشق خودش همخوان است.
آه, بله, وسوسه شده بودی که در چنبره آن مار اسیر بمانی, بار دیگر با چشمان تنگ شده و دست های درهم بی حرکت زندگی کنی, و در همان حال سرمست شوی از توان انفعال, قدرت تسلیم, تصمیم نگرفتن, حتی تصمیم نگرفتن به تصمیم نگرفتن, نجات کامل از طریق امتناع.
و در همه ی این احوال او در این فکر بود که هیچ همدردیی اگر مثل همدردی دکتر ها چنین خشک و خود دارانه باشد, شایسته ی نام همدردی نیست.
+من هر چیز را که می شنوم باور می کنم اما تو از آن آدم های بی اعتقادی مگر نه؟ به مردم اعتماد نداری.
ـ فرق می کند. یک رمانی به من ایراد می گرفتند که چرا به مردم اعتماد می کنم.
فقط یک چیز ناراحتم می کند.آدم رفته رفته بیش از حد بردبار می شود. آگاهانه و تعمدا بردبار می شود. این مصیبت است.
بهش گفتم نگران نباشد, فقط تا می تواند جلو خودش را نگیرد. گفتم فقط وقتی می تواند بگیرد که بدهد, وقتی پس انداز می کند که خرج کند.
تو همان طور که قهوه ی ترک را مزه مزه می کردی پاسخ دادی: انگار در یونان هر چیز برای خودش نامی دارد, در حالی که در آمریکا خیلی چیز ها بی نام اند, تعریف ندارند یا تعریف شان خیلی گنگ است و مشکل می توان درباره شان حرف زد, یا حتی به شان فکر کرد.
ما خوش داریم دایره ی زندگیمان را ببندیم, تا بتوانیم فکر کنیم که این خط منحنی همان جا که شروع شده تمام می شود, می خواهیم توی همین زندگیی که داریم چند زندگی دیگر را هم بگذرانیم و مطمئن باشیم که فقط اگر ذهن و اراده و رویاهامان قوی تر بودند, می توانستیم آن گذشته های نا چیزمان را معنی دار کنیم.
نفس زنان با پوست خاکستری اما با نیرویی که از فرسودگی مطلق زاده می شود و خاص کهنسالان است, چون عادتشان شده.
و در یکی از دفتر هایش قلم انداز می کرد که: فاصله ای که ما را از هم جدا می کند نه تنها معنی دار تر, بلکه با ارزش تر از آن نزدیکی است که ما را به هم پیوند می دهد.
حالم را خراب می کند این خاطره ای که خیانتی به انسانیت من است. فقط از روی انضباط است که به یاد می آورم و این شاید حال تو را خراب کند.
[edit=گیلدخت]1392/07/12[/edit]
یک متر پریدم وقتی لینک رو دیدم ولی الان می بینم که برداشته شده...شبم خراب شد...کتاب های این نویسنده سخت گیر می آید...
اگه این کتابو کسی داره لطفا و خواهشا لینکشو واس ماهم بزاره تا باخواندنش پوست بندازیم!!!‏
پوست انداختن
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک