زندگی در پیش رو
نویسنده:
رومن گاری
مترجم:
لیلی گلستان
امتیاز دهید
رومن گاری این کتاب را با نام مستعار امیل آراژ منتشر کرد.
✔️ از مقدمه مترجم:
در «زندگی در پیش رو»، زندگانی جریان عادی و معمول را طی نمیکند. امّا قصه بذر گلهایی را به همراه دارد که میتوانند زیبا و شکوهمند، بشکفند.
قصه ما را حیران میکند، به سوی ظرافتها و لطافتها سوقمان میدهد، و همزمان به سوی اهمیت ژرفگری و روشنبینی. زمینهی قصه از لحاظ جذب خواننده هیچ کم و کسری ندارد. بسیار مردمی است و بسیار مردمپسند. محلههایی را که برایمان تعریف میکند، محلهی «گوت دور» است. محلهی فقیرنشین و غریبنشین؛ و محلهی خانههای آنچنانی در سطح پایین. امّا از دید نویسنده، ما با آنجا طور دیگری آشنا میشویم. دید او از این محله، با دید ژان ژنه یا آدامف بسیار متفاوت است. نمیشود از او ایراد گرفت که چرا همانند امیل زولا یا ماکسیم گورکی، این محله و این قشر از جامعه را توصیف و تعریف نکرده. تعریف او تعریف دیگریست.
او این دنیای پر از ذلت و خواری و درد و خشونت و تحقیر را با رنگی گلبهی نقش کرده. این دنیا را پذیرفته و دقیقاً تفاوت دید او با دید آنها که قبلاً تصویرگر این دنیا بودهاند، در همینجاست. پسربچهی قصه، نه خشونت بچههای خاص آن محل را دارد و نه نرمش آنها را. او اخلاقی خاص خود دارد. به نیابت نویسنده، در آن محل حضور یافته و گاهگداری حرفهای بهاصطلاح گندهتر از دهانش میزند. شاید به دلیل خواست عمدی نویسنده و یا شاید به دلیل مصاحبتش با بزرگترها.
او بچهای است که میبیند. خوب هم میبیند. تیز هم میبیند و همه را هم ضبط میکند. همصحبتهایش یک پیرمرد مسلمان عاشق قرآن و عاشق ویکتو هوگو است و یک زن پیر دردمند.
هرچند با بچهها حرف میزند و بازی میکند، امّا با آنها یکی نمیشود. در مجاورت آنها بچه نمیشود. او بچهای ساختهی نویسنده، امّا بچهای بهشدت پذیرفتنی و دوستداشتنی. کتاب نیز بههمچنین. در بیست صفحهی اوّل کتاب، محمّد میخواهد همهچیز را بهسرعت بگوید؛ پس درهم و برهم حرف میزند. میخواهد مثل بزرگترها حرف بزند، پس گندهگویی به سبک بچهها میکند. جملهبندیهایش گاه از لحاظ دستوری غلط است . حرفها و مثالهایش گاه، در کمال خلوص نیت، پرت و عوضی است! و گاه درکنشدنی. به همین دلیل ذهن خواننده در آغاز کمی مغشوش میشود. امّا بعد به روش گفتار او عادت میکند و تمام پراکندهگوییهای گهگاه محمّد را راحت میپذیرد.
بیشتر
✔️ از مقدمه مترجم:
در «زندگی در پیش رو»، زندگانی جریان عادی و معمول را طی نمیکند. امّا قصه بذر گلهایی را به همراه دارد که میتوانند زیبا و شکوهمند، بشکفند.
قصه ما را حیران میکند، به سوی ظرافتها و لطافتها سوقمان میدهد، و همزمان به سوی اهمیت ژرفگری و روشنبینی. زمینهی قصه از لحاظ جذب خواننده هیچ کم و کسری ندارد. بسیار مردمی است و بسیار مردمپسند. محلههایی را که برایمان تعریف میکند، محلهی «گوت دور» است. محلهی فقیرنشین و غریبنشین؛ و محلهی خانههای آنچنانی در سطح پایین. امّا از دید نویسنده، ما با آنجا طور دیگری آشنا میشویم. دید او از این محله، با دید ژان ژنه یا آدامف بسیار متفاوت است. نمیشود از او ایراد گرفت که چرا همانند امیل زولا یا ماکسیم گورکی، این محله و این قشر از جامعه را توصیف و تعریف نکرده. تعریف او تعریف دیگریست.
او این دنیای پر از ذلت و خواری و درد و خشونت و تحقیر را با رنگی گلبهی نقش کرده. این دنیا را پذیرفته و دقیقاً تفاوت دید او با دید آنها که قبلاً تصویرگر این دنیا بودهاند، در همینجاست. پسربچهی قصه، نه خشونت بچههای خاص آن محل را دارد و نه نرمش آنها را. او اخلاقی خاص خود دارد. به نیابت نویسنده، در آن محل حضور یافته و گاهگداری حرفهای بهاصطلاح گندهتر از دهانش میزند. شاید به دلیل خواست عمدی نویسنده و یا شاید به دلیل مصاحبتش با بزرگترها.
او بچهای است که میبیند. خوب هم میبیند. تیز هم میبیند و همه را هم ضبط میکند. همصحبتهایش یک پیرمرد مسلمان عاشق قرآن و عاشق ویکتو هوگو است و یک زن پیر دردمند.
هرچند با بچهها حرف میزند و بازی میکند، امّا با آنها یکی نمیشود. در مجاورت آنها بچه نمیشود. او بچهای ساختهی نویسنده، امّا بچهای بهشدت پذیرفتنی و دوستداشتنی. کتاب نیز بههمچنین. در بیست صفحهی اوّل کتاب، محمّد میخواهد همهچیز را بهسرعت بگوید؛ پس درهم و برهم حرف میزند. میخواهد مثل بزرگترها حرف بزند، پس گندهگویی به سبک بچهها میکند. جملهبندیهایش گاه از لحاظ دستوری غلط است . حرفها و مثالهایش گاه، در کمال خلوص نیت، پرت و عوضی است! و گاه درکنشدنی. به همین دلیل ذهن خواننده در آغاز کمی مغشوش میشود. امّا بعد به روش گفتار او عادت میکند و تمام پراکندهگوییهای گهگاه محمّد را راحت میپذیرد.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی زندگی در پیش رو
مثل اینکه اشتباه شده پسر
شانس نداریم که
:-O
وگرنه که هیچی
دوران کودکی یه دوست به اسم مهبد داشتم :inlove:
تو که نیستی ها ؟
تو دانشگاه سر کلاسمون استاده اسمم رو با هزار زور خوند آخر سر شاد و شنگول به دخترا نگاه کرد ... کل کلاس رف هوا
مامانی کجایی که جنسیت بچت رو عوض کردن و خبر نداری
راستی مگه نگفتم اگه میخوای اسمم رو بیاری یه جناب آقا پشتش بذار و یه خان جلوش؟؟؟
:xmas::xmas::xmas::xmas: اااای جان قاصدک جون... :D کم پیدایی دخترم!؟ مامانی دلش برات تنگیده!:D:D:D ;-(
-------------------------------------
دوست عزیز این قاصدک قصه ی ما پسره و اسمشم مهبده... :D:D:D گفتم که بعد نگه مامانم متوجه نیس! :inlove:
واقعن کتاب جالبی بود