رساله دلگشا
نویسنده:
عبید زاکانی
امتیاز دهید
رسالهی دلگشا نوشتهی مولانا عبید زاکانی یکی از مشهورترین آثار طنزآمیز ادبیات فارسی است. این رساله شامل حکایتهای کوتاه و لطیفههاییاست که به دو زبان عربی و فارسی تنظیم شدهاند.
بیشتر
آپلود شده توسط:
yafaya
۱۳۸۸/۰۷/۳۰
دیدگاههای کتاب الکترونیکی رساله دلگشا
عبید زاکانی-رساله دلگشا
عبید زاکانی-رساله دلگشا
ممنون از شما
گفت: «میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله »
خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند ... »
نپرسیده گفت: «گر کسی از ما فیلش یاد هندوستان کند، خود بهتر از هر نگهبانی لِنگش کِشیم و به تَه چاله باز گردانیم»
رسالهی دلگشا
البته هنوز هم مردم ادعای پیامبری میکنند ولی...
یاد قضیه ای افتادم:مدتی پیش در یکی از مکان های مذهبی نشسته بودم که زنی حدودا 35 ساله (شاید بیشتر شاید کمتر) با چهره ای رنج کشیده،زرد و لاغر ،آمد نشست کنارم و شروع کرد به صحبت کردن و از بدبختی هایش گفت و اینکه شوهرش چقدر زجرش داده گفت و گفت و گفت تا دیدم دارد حرف های درهمی از دهانش بیرون می آید میگفت:"یک شب که تنها بودم دیدم نور سفیدی از دیوار اتاق به سمتم آمد و به من گفت تو پیامبری برو و مردم رو آگاه کن...."میگفت:"حالا از ما گفتن بود میخواهی باور کن میخواهی باور نکن..."آدرس شخصی را میخواست ولی به او گفتم بهتر است به جای آن شخص به یک روانپزشک مراجعه کنید!
این هم از پیامبران آخر الزمان!
گفت : مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان یاد می آید و نه از پیامبر.!
رساله دلگشا ، عبید زاکانی
پی نوشت:
1.حکما مربوط به آن دوره است و به این دوره نه!
2.گویند : مردی از گرسنگی مشرف به مرگ همی شد. پس شیطان برای او غذایی آورد ، به شرط آنکه ایمان خود را به او فروشد. مرد پس از سیری از دادن ایمان خودداری کرد، و گفت : آنچه را که در گرسنگی فروختم مرهوم و معدومی بیش نبود ، چه آدم گرسنه ایمان ندارد. (امثال و حکم دهخدا)
3.این هم ...
پس پاره نانی بخواستی ، دخترک گفت: نیست.
گفت: چوبی، هیمه ای.
گفت: نیست.
گفت: پاره ای نمک.
گفت: نیست.
گفت: کوزه ای آب.
گفت: نیست.
گفت: مادرت کجاست؟
گفت: به تعزیت خویشاوندان رفته است.
گفت: اینسان که من حال خانه ی شما می بینم، خویشاوندان دیگر می باید به تعزیت شما آیند!
او با خواجه بهاء الدین بگفت؛ به احضار او فرمان داد (برای سیاست)، چون درآمد ، پرسید : که تو خدایی؟
گفت: آری ؟
گفت : چگونه ؟
گفت : من پیش از این "دِه خدا" ، "باغ خدا" و "خانه خدا" بودم. نائبان و عاملان تو ، ده و باغ و خانه از من به ظلم بگرفتند ، اکنون تنها "خدا" ماند.
عبید زاکانی، رساله دلگشا