ترمه
نویسنده:
نصرت رحمانی
امتیاز دهید
نصرت رحمانی در دفتر شعرهای کوچ، کویر و ترمه شاعر غزل و چهارپاره و شعر نیمایی است. او وزن عروضی فارسی را رعایت میکند. آنچه در درونمایههای این کتابها به چشم میخورد، گریز از رمانتیسم آسمانی و بیانتهایی ادبیات کلاسیک به رئالیسم «واقعگرایی» و هبوط به لجنزارهای پلشت زندگی مردم کوچه و بازار است. بیان دردهایی که به درد و رنج مردم و حقایق تلخ و دردآور اجتماع آغشته شده است.
بیشتر
آپلود شده توسط:
morad850
1392/05/30
دیدگاههای کتاب الکترونیکی ترمه
....
شعر سکوت چیست؟
چون چشم های تست
چون چشم های تست - کم رنگ و پرجلال
مبهوت و گنگ و لال
گویا و غرق شور
خاموش پرملال
دانم کنون ز خاطره ی خویش رانده ای
این شعر کهنه را
اما برای من
یک بار خوانده ای
آن شب که باد مست
مهتاب را چو آینه در موج ها شکست
آن شب که بوی تو
پیچید روی ساحل متروک شب زده
آن شب که من به خشم
گفتم چه کس به روی لبان تو لب زده
آن شب که خواستم
بگریزم و دگر نشتابم به سوی تو
خواندی برای من
این شعر کهنه را
دریا خموش گشت
مهتاب خیره ماند
باد از نفس فتاد
... من برای تو ای خواننده جز طلسم سیاه بختی و یاس هدیه ای همراه نیاورده ام! اما اگر تو به جهنم می روی، اشعار مرا هم با خود ببر"...(از مقدمه کتاب)
...
زندگی بازیست!
ما خود صحنه می سازیم تا بازیگر بازیچه های خویشتن باشیم
وای زین درد روان فرسای
من بازیگر بازیچه های دیگران بودم
گرچه می دانستم این افسانه را از پیش
زندگی بازیست!
زندگی بازیست!
آرزوی هر زندانی ای آزادیست
من زندانی آرزومندی بودم که میخواستم آزادی را بدست آوردم نه آنکه هدیه ام کنند.
گزیده ای از شاعرعزیز "رحمانی"
سپاس فراوان از اینکه متن کامل کتاب رو گذاشتید.
گزیده ای از حرف های نصرت:
ما شکست خوردیم در سال 1332.اما هرگز از آرمان های خودمان دل نکندیم. نه در شعرمان و نه در زندگی مان... ما ماندیم با آرمان های خودمان تا حقیقت و آزادی و عدالت و انسانیت را پاس داریم و شکست خودمان را بسراییم.از یاس خود علیه نظم مستفر حربه ی اعتراض بسازیم. اما شکست سبب آن شد که ما به درون خودمان، به کنه وجودمان نگاه کنیم. مثل "کافکا". همین جا بود که از" نیما" جدا شدیم. ما میراث دار" هدایت "بودیم که به ما نزدیک تر بود. از همه آگاه تر و زودتر از همه ی ما مسایل را فهمیده بود...
شکست سبب شد که ما -ما که مبارزان جوان آن دوره بودبم و یکسره در خدمت آرمان های مبارزه- تبدیل شدیم به مشتی آواره ی خیابان ها و می خانه ها و قهوه خانه ها!
درباره ی خودم جایی نوشته ام که" نصرت رحمانی" از جمله بیماری هایی ست که در هر فرن یک نفر به آن مبتلامی شود!ما شاعران ,آدم های دیوانه, یاغی, و به هر حال غیر عادی هستیم و در میان شاعران , پدیده ی "رحمانی" همان طور که گفتم , اپیدمی نا شناخته ای بود. در آن فضای بعد از 32 کسی آمده بود که صدای تازه ای داشت.زبان کوچه و بازار را بکار می برد.مسائل, آدم ها و فضای زندگی شهری مردم عادی و روشنفکران را تصویر می کرد. علیه اخلاقیات حاکم , علیه ریا و دروغ شورش می کرد.از "سقاخانه "ها , کوچه ها و بازار ها و حتی از " شهر نو " تصویر می داد. ازواقعیت هایی که که دیگران یا نمی دیدند یا نمی خواستند ببینند! از زندگی و از مردم و از شکست...
از نسلی از دست رفته.شعر من رنگ ملی داشت در آن روزگار.همیشه گفته ام :در هنر باید رنگ ملی , دید جهانی , و تکنیک علمی با هم جمع شوند. هر کدام که نباشند , پای اثر هنری می لنگد. ما نسلی بودبم که یاس و درد و شکست و دربدری و آوارگی کشیده بود.و من صدای این نسل را فریاد زدم...
یک جنگجو که نجنگید
اما شکست خورد....
دختران شهر
دختران! ای دختران شهر! ای افسانه چشمان
ای طلا مویان و ای شب گیسوان! هشیار باشید!
می رسد امشب سواری بر در دروازه ی شهر
شعله ها بندید در فانوس ها، بیدار باشید!
با تبر دندان قفل چفت ها را می گشاید
پس کلید خوابگه ها را لب ایوان گذارید!
دخترانی که! کسی را دوست می دارید، هشدار
تا نیاید سویتان، بر پنجره گلدان گذارید!
......
کیست او؟او زاده ی شهوت پرستی نیست، زنهار!
مرد بی فرجام و افیونی به افسون غرور است
دل به او هرگز میاویزید میسوزید از غم
جای دل در سینه ی متروک از گور است، گور است
دختران! هر چندسالی او شبی در شهر آید
تا رباید دختری زیبا و زنجیرش ببندد
تاج ها سازد ز شعر خویش و در پایش بریزد
تا شبی او را کشد زیر غرور خویش و خندد!
رنگهادیدم
ننگها دیدم
دیده ام ناپاک مردم را به پاکی شهره ی آفاق
پنجه افکندم به دامان غریقان تا رها گردند از گرداب
سینه بگشودم که از ره ماندگان لختی بیاسایند
خون شدم تا خونخواران دامن بیالایند
هر چه دیدم از تو دیدم
از تو ای دریای من ای شعر
ای دریغا دوستت دارم
باز هم می خواهمت ، دریا
سخت می گریم به دامانت مبادا خشک گردی
همچو بوتیمار
او هم هستی خود را نهاده بر سر این کار
شاعر غم های جاوید است نصرت
مرغ اندوه است بوتیمار
در سنگفرش خاطرات ادمی گم شده است...
از قطار لحظه ها گویی جا مانده است..
.با یک چمدان پر از تنهایی
وشاید ایستگاه زندگی به اخر رسیده است...
یا که شاید او زود پیاده شد.یا که دستیش انداخت...
نوشته های من
دو ترانه از متن کتاب:
ماسه ها
ستاره می چکید از آسمان ها
جدال باد بود وبادبان ها
به روی ماسه ها بر جا نهادیم
دوجای پیکر وبس داستان ها
قناری
پرستو لانه زد بر طاق هشتی
کجا ماندی تو ای مرغ بهشتی
همه مرغان به شهر خود رسیدند
تو تنها ای قناری برنگشتی
باتشکر از کتابناک
تایپ شده رو قبلا داشتم ولی اسکن شده چیز دیگری ست