دلارام
نویسنده:
حسینقلی مستعان
امتیاز دهید
معروف به داستانهای ح. م. حمید
از متن کتاب:
چند الاغ مفلوک حامل چند زن و بچه آفتاب خورده و خسته از گردنه قلعه بالا میروند. آفتاب سوزان در آسمان پیش می آید. در آخرین چشم انداز افق دورنمای حزن انگیز تهران را در چیزی تیره شبیه به غبار یا مه ناپدید می کند و بالای گردنه چند قدم بالاتر از گورستان سایه آن تک درخت کهن سال کم شاخ و برگ را از روی زمین سنگلاخ و پست و بلند بر می گیرد. اینجا که جای اقامت نیست؛ باید برخاست و بنقاط سایه دار، خنک و باصفا رفت. از کنار تنه درخت از روی یک سنگ بزرگ موجودی برمی خیزد، الاغ سواران را که از جلوش می گذرند، نگاه می کند، آهی می کشد و روببالا راه می افتد؛
جوانی است بیست ساله پایش بی جوراب در گیوه های پاره بر شلوار رنگ رفته اش وصله دار و چین خورده، کت و کلاهش هر دو بیک رنگ، هر دو رنگ رفته و کهنه؛ از میان آستین های کتش دو ست کوچک نازک سفید و پاکیزه بیرون آمده، یکی یک دسته کتاب و چیزی شبیه به بقچه را تا زیر بغلش بالا برده و دیگری چوبدستی سفید رنگی را که شاخه درختی پوست کنده بیش نیست نگهداشته...
از متن کتاب:
چند الاغ مفلوک حامل چند زن و بچه آفتاب خورده و خسته از گردنه قلعه بالا میروند. آفتاب سوزان در آسمان پیش می آید. در آخرین چشم انداز افق دورنمای حزن انگیز تهران را در چیزی تیره شبیه به غبار یا مه ناپدید می کند و بالای گردنه چند قدم بالاتر از گورستان سایه آن تک درخت کهن سال کم شاخ و برگ را از روی زمین سنگلاخ و پست و بلند بر می گیرد. اینجا که جای اقامت نیست؛ باید برخاست و بنقاط سایه دار، خنک و باصفا رفت. از کنار تنه درخت از روی یک سنگ بزرگ موجودی برمی خیزد، الاغ سواران را که از جلوش می گذرند، نگاه می کند، آهی می کشد و روببالا راه می افتد؛
جوانی است بیست ساله پایش بی جوراب در گیوه های پاره بر شلوار رنگ رفته اش وصله دار و چین خورده، کت و کلاهش هر دو بیک رنگ، هر دو رنگ رفته و کهنه؛ از میان آستین های کتش دو ست کوچک نازک سفید و پاکیزه بیرون آمده، یکی یک دسته کتاب و چیزی شبیه به بقچه را تا زیر بغلش بالا برده و دیگری چوبدستی سفید رنگی را که شاخه درختی پوست کنده بیش نیست نگهداشته...
آپلود شده توسط:
khar tu khar
1392/09/17
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دلارام