بهشت
نویسنده:
حسینقلی مستعان
امتیاز دهید
از داستانهای ح. م. حمید
بریده ای از کتاب:
پشت باغ نایب السلطنه، در خیابان مهدیه، خانه بزرگ و پاکیزه ای بود که اهل محل خاطرات خوشی از آن داشتند و هنوز عروسی باشکوه و طرب انگیزی را که چند سال قبل در آن انجام یافته بود از یاد نبرده بودند. ولی مدتی بود که این خانه رونق خود را از دست داده بود. خاموش و حزن آلود شده بود. مثل این بود که نشاط و سعادت از آن رخت بربسته است.
روزی از روزهای بهار سال 1315، نزدیک ظهر، روی هر یک از دو سکوی طرفین در بزرگ این خانه، یک بچه نشسته بود. یکی از آن دو پسری شش هفت ساله، و دیگری دختری پنج ساله بود. پسر حلقه بزرگی از سیم به دست داشت و دختر پای عروسکی بزرگ و کهنه را چسبیده بود. هر دو از زیبایی بهره داشتند اما هر دو لاغر و افسرده بودند. اتومبیلی را که ته کوچه ایستاده بود تماشا می کردند و آهسته مانند دو دردمند دلسوخته که درد دل بهم گویند با هم حرف می زدند...
بیشتر
بریده ای از کتاب:
پشت باغ نایب السلطنه، در خیابان مهدیه، خانه بزرگ و پاکیزه ای بود که اهل محل خاطرات خوشی از آن داشتند و هنوز عروسی باشکوه و طرب انگیزی را که چند سال قبل در آن انجام یافته بود از یاد نبرده بودند. ولی مدتی بود که این خانه رونق خود را از دست داده بود. خاموش و حزن آلود شده بود. مثل این بود که نشاط و سعادت از آن رخت بربسته است.
روزی از روزهای بهار سال 1315، نزدیک ظهر، روی هر یک از دو سکوی طرفین در بزرگ این خانه، یک بچه نشسته بود. یکی از آن دو پسری شش هفت ساله، و دیگری دختری پنج ساله بود. پسر حلقه بزرگی از سیم به دست داشت و دختر پای عروسکی بزرگ و کهنه را چسبیده بود. هر دو از زیبایی بهره داشتند اما هر دو لاغر و افسرده بودند. اتومبیلی را که ته کوچه ایستاده بود تماشا می کردند و آهسته مانند دو دردمند دلسوخته که درد دل بهم گویند با هم حرف می زدند...
آپلود شده توسط:
dpalasht
1399/12/28
دیدگاههای کتاب الکترونیکی بهشت