نامه هایی به آنا
نویسنده:
حسین پناهی
امتیاز دهید
شعر آنِ من...:
آنِ من، به منُ مامانُ گنجشکها بردهاست
و شعر وجودش قافیهیی محال دارد!
آنِ من ۲% رماتیسم دارد محبت صفا...
آنِ من، فرشتهیی را ماند
که دو بال سفید ندارد
و همیشه از کفشهایش ناراضیست!
آنِ من، بابونهیی را ماند که راه میرود،
با غنچهی زرد دلش!
کج راه میرود پای چپش به پشت پای راستش میگیرد،
وقتی حضور صمیمی عشق را حوالی خیابان احساس کند!
آنِ من به گل غریبی میماند که در کرت پیاز روییده باشد!
سفید با پنج برگ کوچکش...
آنِ من، اشک زن جوانی را میماند،
به صورت پهن تاریخ،
در ابتدای آلبالویی تاریخ!
آنِ من، در همهی عکسهایش
هارمونی تعادل را حفظ میکند!
بیشتر
آنِ من، به منُ مامانُ گنجشکها بردهاست
و شعر وجودش قافیهیی محال دارد!
آنِ من ۲% رماتیسم دارد محبت صفا...
آنِ من، فرشتهیی را ماند
که دو بال سفید ندارد
و همیشه از کفشهایش ناراضیست!
آنِ من، بابونهیی را ماند که راه میرود،
با غنچهی زرد دلش!
کج راه میرود پای چپش به پشت پای راستش میگیرد،
وقتی حضور صمیمی عشق را حوالی خیابان احساس کند!
آنِ من به گل غریبی میماند که در کرت پیاز روییده باشد!
سفید با پنج برگ کوچکش...
آنِ من، اشک زن جوانی را میماند،
به صورت پهن تاریخ،
در ابتدای آلبالویی تاریخ!
آنِ من، در همهی عکسهایش
هارمونی تعادل را حفظ میکند!
آپلود شده توسط:
Evervoid
1388/07/23
دیدگاههای کتاب الکترونیکی نامه هایی به آنا
مابدهکاریم،به کسانیکه صمیمانه زماپرسیدند،معذرت میخواهم، چندم مرداداست؟...ونگفتیم..!چونکه مردادگوی عشق گل خونرنگ دل مابوده است..
استادپناهی یادش جاودان
تو و من !
ما زاده شدیم و کلمه زاده شد
و این چنین آغاز شد تراژدی
تخریب انسان ُ خـــدا
از شیطان که کلمه بود
و از کلمه که شیطان بود
کلمه ای از پس ِ کلمه ای زاده می شد
و انسان بنای همه چیز را بر کلمه نهاد
و خدا را با کلمه تعریف کرد
و تا این لحظه هرگز نیندیشید که کلمه نیاز ما بود
و خــدا نیاز نبود و خــدا کلمه نبود
خــدا ، خــدا بود و هرگز کسی به این حقیقت نیندیشید
در سکوت سترگ آفرینش ، ما حرف زدیم
و حرف نیاز ما بود هم گونی ِ کلمات محال بود
پس قابیل صخره بر سر هابیل کوبید
که خــدا کلمه ی من است کلمه ی تو خــدا نیست
و این چنین شد که ما با کلمه به جنگ ِ خـــدای یک دیگر رفتیم
و هم دیگر را کُشتیم
هم گونی ِ کلمات محال است !
پس نه تو به خدای من اعتماد کن
و نه من به خدای تو...
ما تــلخ می میریم و خــدا بر جنازه ی ما اشک می ریزد
با کلاغی در بکراندش ...
بریده ای از «مُسکن همه ی سردردهایم«
.
.
"نامه هایی به آنا"
ازش میترسیدم
:-)
الان شیفته شعراشم
و همیشه گریه می کرد،
بی مجال اندیشه به بغضهای خود...
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
واندکی سکوت.....