غزلیات هوشنگ ابتهاج
نویسنده:
هوشنگ ابتهاج
امتیاز دهید
این کتاب شامل شعرهای هوشنگ ابتهاج است که در قالب غزل سروده شده اند.
چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی
بیشتر
چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی
آپلود شده توسط:
Reza
1386/07/23
دیدگاههای کتاب الکترونیکی غزلیات هوشنگ ابتهاج
نماند جز من و چشم تو مست ای ساقی
من شکستهسبو چاره از کجا جویم
که سنگ فتنه سر خم شکست ای ساقی
صفای خاطر دردیکشان ببین که هنوز
ز دامنت نکشیدند دست، ای ساقی
ز رنگ خون دل ما که آبروی تو بود
چه نقشها که به دل مینشست ای ساقی
درین دو دم مددی کن مگر که برگذریم
به سر بلندی ازین دیر پست ای ساقی
شبی که ساغرت از می پر است و وقت خوش است
بزن به شادی این غمپرست ای ساقی
چه خون که میرود اینجا ز پای خسته هنوز
مگو که مرد رهی نیست ، هست ای ساقی
روا مدار که پیوسته دل شکسته بود
دلی که سایه به زلف تو بست ای ساقی
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
آن طفل که چون پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
از پیش و پس قافله ی عمر میندیش
گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
هوشنگ ابتهاج
عجب شعر زیبا و پرباری .. دست مریزاد
8-)8-)
باکسم نیست سرگفت وشنود ای ساقی
حافظ زمان واقعا برازنده ی اوست وبس
من تفأل میکنم با سایه گر حافظ نبود
دیدنی ها دیده ام در سایه, در حافظ نبود
روزگار بی هنر بسیار دیده مینهاد
بر سر پیر غزل تاج هنر, حافظ نبود...
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه ی او گشتم و او، برد به خورشید مرا
اشعار ابتهاج زیبا و دلنشن است اما عاری از پیام سازنده برای جوانانی است که منت می نهند و وقت میگذارند و آنها را میخوانند که
فوق العاده بی محتوا است، در سوک مرگ احسان طبری سردمدار حزب خائن توده مرثیه نامه ای بلند می سرایند اما دریغ از یک پند
و یک گفتگوی دلسوزانه کوتاه در لابلای اشعارشان برای جامعه. آسوده زیست،...![/quote]
در جواب شمادوست گرانقدر بعضی از ابیات سایه رو میارم که تماما پیام زمانه درش نهفته است
بهارا چه شیرین و شاد آمدی
که با مژده داران داد آمدی
بده داد ما را که خون خورده ایم
ستم های آن سرنگون برده ایم
ندادندرخصت که بیوه زنی
برآرد ز سوز جگر شیونی
بپرس از شقایق که چون می دمد
که جای گل از خاک خون می خورد...
ارغوان این چه رازیست که هر بار بهار با عزای دل ما می آید
که زمین هرسال از خون پرستوها رنگین است...
جدایی از زن و فرزند سایه جان سهل است
تو را زخویش جدا می کنند درد اینجاست...
لاله را بس بود این پیرهن غرقه به خون
که شهیدان بلا را به کفن حاجت نیست
سایه جان مهر وطن کار وفاداران است
باد ساران هوارا به وطن حاجت نیست....
به زیر خرقه ی رنگین چه دام ها دارند
تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو
و اشعار زیادی که نشان دهنده ی افکار اجتماعی در اشعار این بزرگ مرد هست...برای فهمیدن تفکر شاعر باید بیشتر کاراشو خوند نه فقط رباعیاتشو...زندگی به کامتان...
سوی تو می دوند، هان ای تو همیشه در میان
در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان
هر چه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن
آینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
ای گل بوستان سرا از پس پرده ها درآ
بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان
ای که نهان نشسته ای، باغ درون هسته ای
هسته فروشکسته ای کاین همه باغ شد روان
مست نیاز من شدی، پرده ی ناز پس زدی
از دل خود بر آمدی؛ آمدن تو شد جهان
آه که می زند برون، از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان
پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان
پیش تو ، جامه در بَرم نعره زند که بر درم
آمدنت که بنگرم گریه نمی دهد امان
آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم
خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم
خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست
از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم
من نای خوش نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم
دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم
زین موج اشک تفته و توفان آه سرد
ای دیده هوش دار که دریاست در دلم
باری امید خویش به دلداری ام فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم
گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم