رسته‌ها
با توجه به وضعیت مالکیت حقوقی این اثر، امکان دانلود آن وجود ندارد. اگر در این باره اطلاعاتی دارید یا در مورد این اثر محق هستید، با ما تماس بگیرید.
مرآه الحق
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 16 رای
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 16 رای
تحقیق: حامد ناجی اصفهانی

نام کامل کتاب "مراه الحق و مراحل السالکین فی السیر و السلوک و صفات الصوفی "

موضوع کتاب: آداب طریقت و اخلاق عرفانی عارفان است که نویسنده در شانزده فصل بدان پرداخته است.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
آپلود شده توسط:
mosafer 17
mosafer 17
1391/09/29

کتاب‌های مرتبط

کیمیای سعادت - جلد ۱ و ۲
کیمیای سعادت - جلد ۱ و ۲
4.5 امتیاز
از 67 رای
تذکره ریاض العارفین
تذکره ریاض العارفین
4.8 امتیاز
از 47 رای
اوصاف الاشراف
اوصاف الاشراف
4.4 امتیاز
از 42 رای
دیوان نورعلیشاه اصفهانی
دیوان نورعلیشاه اصفهانی
4.6 امتیاز
از 5 رای
گلشن احباب - جلد ۲
گلشن احباب - جلد ۲
4 امتیاز
از 8 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی مرآه الحق

تعداد دیدگاه‌ها:
5
مناظره اتش ونی
یک شب آتش در نیستانی فتاد/ سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد / هر نی‌ای شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت: کاین آشوب چیست؟/ مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش بی‌سبب نفروختم/ دعوی بی‌معنی‌ات را سوختم
زانکه می‌گفتی نیم با صد نمود/ همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است/ درد بی‌دردی علاجش آتش است
مجذوب تبریزی
به دعوت دوستی که این کتاب را به دستم داد در مراسم جشن میلاد اولین امام شیعیان مهمان بودم به حرفها و اعتقاداتشان اشکال بسیار وارد دیدم اما عشقشان فراتر از اندیشه ام بود هیچ ادعایی نداشتند و اغلب گمنام هستند دیدارشان لطفهای بسیار داشت
اغلب این ابیات حقیقتا به شور انداختم و در برخی شرک دیدم و با اندکی اشک شدم ....
به نام دل به نام شاهد و می
به نام تار و تنبور و دف و نی

به نام عاشقان لاابالی
به نام همنشینان خیالی
به نام نغمه‌های عود و چنگت
به نام آشنای جام و سنگت
به نام ساقی و جام شرابش
به نام شاهد و عود و ربابش
به نام دستهای جام بردار
به نام مستهای رفته بر دار

به نام آن قلندرهای بی‌باک
به نام چشمهای خفته در خاک

به نام نشئه و جذب و خماری
به نام غصّه‌ها و آه و زاری
به نام شکوه‌ی شوریده بر شُکر
به نام گریه‌های حالت سُکر
به نام عاشقی زندانی چاه
به نام چشمهای مانده بر راه
به نام مجلس بزم شبانه
به نام سرور این آشیانه
مرا در سرهوای کوی یار است
به هر جا می‌روم نقش نگار است

یکی جامی بیفکند و غمین است
یکی سر روی زانوی زمین است
که ناگه ساقی آن شاه شهامت
سر مولای درویشان سلامت
نمایان شد طلوعی از رخ او
هو العشقُ هو الحقُّ هو الهو
که جام اوّل یزدان همین است
علی، آری خداوند زمین است
خوشا جامی که مولا در کفم داد
به دستی نی به دیگر او دفم داد

خوشا رقصان در آیم من به کویش
ببوسم دست و رخسار نکویش
خوشا آن دم که از او می‌نویسم
ز رقص و ذکر یا هو می‌نویسم
خوشا با نام مولا باده خوردن
چو درویشان عاشق جان سپردن
خوشا قلبی میانش مهر حیدر
خوشا دستی نیازش ذکر حیدر
خوشا دستی که بر مستان کشد او
لب مستان مداوم ذکر یا هو
خوشا دردی که مولا در دلم داد
به دل درد و به دست من قلم داد
خوشا باشد طبیبم ذکر مولا
هو العشقُ و هو الحیُّ هو الْل
چو دیدم عرشیان در شوق و شورند
غلام و بنده‌ی فرزند نورند
به رقص آیم بگویم نام او را
به پیچ آیم شنیدم ذکر هو را
چو دیدم باده اندر کام افتاد
رخ مولا عیان در جام افتاد
به دور اولم ساقی ولی بود
ولی دیدم که ذکر او علی بود
الا مولای درویشان عالم
بگو دورت بگردم چون بنالم
من آن دم نام تو از حق شنیدم
دل و ایمان بدادم جان خریدم
قسم بر هُرم عشق و آتش و دود
دلیل خلقت عالم علی بود
بدیدم دُرّ شاهی در کلامش
نهادم حیدر کرّار نامش
همان دم گشته با ایمان، مسلمان
علی ایمانِ کامل از دل و جان
محمّد را علی هارون دین است
وصیّ خاتمٌ للمرسلین است
علی آمد جهانی را بیفروخت
جهانی حکمت از مولایم آموخت
به هر منزل که دارد مرتضی راه
منوّر گشته آنجا از رخ ماه
معیّن شد که می‌سوزم ز هجران
بکِش از رخ حجابت ای علی جان
برون آمد ز پرده آن رخ او
به عالم پر شده ذکر هو الهو
اگر خندد همه مجذوب لبخند
علی، احمد، خداوند و خداوند
چو دل رخسار مولا را شبی دید
دگر عقل از سرم بال و پرش چید
به جز مولا نخواهم همنفس را
به جز او هم ندارم هیچکس را
مرا زین سان خداوندم قلم داد
که هر دم ذکر مولا را کنم یاد
کاش اینجور کتب پر بار بیشتر میبود متشکرم
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
درود بر دوست بزرگوار،و مسافر دیار جاودانگی به سبب آپلود این کتاب پُر بار،
از محمد جعفر کبودر آهنگی،افتاده حکایتی در افواه! که در نوع خود بسیار جالب است،بنده از کتاب مطلع الانوار ج 2 نقل می کنم:
روزی جمعی از اراذل و اوباش منطقه به تحریک بعضی از مخالفین و معاندین آن بزرگوار، تصمیم می‌گیرند او را بیازارند،
و مجلسی جهت عیش و نوش فراهم می‌سازند و ایشان را به آن مجلس دعوت می‌کنند.
مرحوم کبودر آهنگی شب‌هنگام به آن محفل وارد می‌شود و می‌بیند که اراذل قریه همگی در آنجا مجتمع می‌باشند؛ پس از اندک زمانی بساط عیش فراهم می‌شود و پذیرائی از مهمانان آغاز می‌شود.
در این هنگام درب اطاق باز می‌شود ،
و زنی برهنه با جام شراب وارد مجلس می‌شود و به یک‌یک از مهمانان کاسه‌ای از شراب می‌نوشاند. . .
تا این‍که می‌رسد به مرحوم حاج میرزا جعفر و کاسه‌ را از جام پُر کرده به ایشان تعارف می‌کند.
جناب کبودر آهنگی سر خود را به زیر انداخته بودند و در تمام این مدّت، اصلاً به اطراف توجّه نکرده بودند
و لذا هیچ اعتنائی به آن زن ننمودند.
آن زن دوباره تقاضای خود را تکرار کرد و در حالی‌که می‌رقصید و به سمت ایشان حرکت می‌کرد . . .
می‌خواست خود را به ایشان خیلی نزدیک کند تا بیشتر موجب تأذّی ایشان شود؛
و وقتی دید ایشان توجّهی نمی‌کند قدری عقب رفت و باز شروع به رقصیدن کرد و در حالی‌که متوجّه آن مرحوم بود این مصرع را خطاب به ایشان قرائت کرد:
« گر تو نمی‌پسندی تغییر ده قضا را ! »
در این وقت مرحوم کبودر آهنگی سر خود را بلند کردند و فرمودند:
« تغییر دادم . . .»

بلافاصله این زن فریادی کشید و جام شراب را بر زمین کوفت و به دنبال پارچه‌ای می‌گشت که خود را بپوشاند؛
یک‌مرتبه چشمش به پتوئی افتاد که کنار اطاق روی زمین پهن شده بود به سمت آن پتو رفت و آن را برداشت و به دور خود پیچید و با شتاب از اطاق خارج و از درب منزل بیرون رفت،
و دیگر آن زن را کسی مشاهده نکرد.
«آن را که خبر شد، خبری باز نیامد »

مرحوم کبودر آهنگی از جای خود برخاستند و از منزل خارج شدند و آن اراذل نیز (به سبب عظمت این اتفاق) از کرده خود پشیمان و نادم گشتند و به دست ایشان همگی توبه نمودند و از زمره شاگردان سلوکی ایشان در آمدند.
پس از این جریان روزی شخصی به آ ن مرحوم گفت: آن زن پس ازخروج از منزل چه شد و به کجا رفت؟
ایشان فرمودند: به رجال الغیب و اوتاد ملحق شد ودیگر کسی او را نخواهد دید.
ای مرغ سحر. . . عشق ز پروانه بیاموز . . . کآن سوخته را . . . جان شد و آواز نیامد . . .
این مدعیان در طلبش بی خبرانند . . . آن را که خبر شد . . . خبری باز نیــــامد .

مرآه الحق
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک