دیوان سنایی
نویسنده:
سنایی غزنوی
امتیاز دهید
ابوالمجد مجدودبن آدم سنایی شاعر بلند آوازۀ قرن ششم در اوایل یا اواسط نیمۀ قرن پنجم در غزنه متولد شد. خانوادۀ او از نژاد بزرگان و آزادگان بودند و مانند بیشتر خراسانیان آن روزگار مذهب حنفی داشتند. سنایی علوم رایج زمان خود را در جوانی فراگرفت. او از فلسفه و نجوم، هیأت، حکمت، کلام، هندسه، موسیقی، علوم قرآنی چون تفسیر و حدیث، ریاضی وطب اطلاع داشت و گاه اصطلاحات این علوم را در شعر خود به کار میبرد. غالب تذکره نویسان به او لقب حکیم داده اند و مولانا نیز از او با عنوان «حکیم غزنوی» یادکرده است. اما بنابر قول شفیعی کدکنی در کتاب تازیانههای سلوک"به کار بردن لفظ حکیم برای سنایی بیشتر در مفهوم «حکیم الهی» و «عارف» است و نه حکیم به معنای مصطلحی که در مورد فردوسی و ناصرخسرو به کار میبرند.
او در آغاز جوانی به امید برخورداری از الطاف خواجه اصیل الملک حسن هروی به بلخ میرود و اگرچه در ابتدا مشمول عنایات خواجه میشود اما بعدها به سبب کدورتی که بین ایشان پدید میآید، بلخ ازچشم سنایی می افتد و او راه سرخس را در پیش میگیرد.
سنایی در بلخ مثنوی "کارنامۀ بلخ را" میسراید. مدتی نیز در هرات و نیشابور اقامت میکند و سپس راهی سفر حج میشود. روح مستعد سنایی در حج تجربیات عرفانی شیرینی را از سر میگذراند که بر سرودهها و مکاتبات و اقوالش تأثیری مشهود بر جای میگذارد. پس از بازگشت از مکه دوباره راهی بلخ میشود امّا باز هم آنجا را ترک میکند و سپس بعد از سالها دوری به غزنین باز میگردد. در آن هنگام بهرامشاه غزنوی در غزنین برسرکار است. او سنایی را بسیار ارج مینهد و سنایی نیز قصیدههای بسیاری در مدح او میسراید و مثنوی عرفانی خود، حدیقهالحقیقه را به او تقدیم میکند. گرچه قبل از به پایان رساندن آن دار فانی را وداع میگوید.
در اشعار سنایی دو گونه شعرالهی و زمینی را میتوان از هم تشخیص داد. وجود این دو نوع شعر، تذکره نویسان را به ساخت داستانهایی جعلی واداشته است که در آن سناییِ مداح و شرابخوار و لاابالی با شنیدن قولی از دیوانهای لایخوار و یا دیدن فعلی از پسری قصاب، ناگهان تبدیل به سناییِ صوفی و عارف و زاهد میشود. این تذکره نویسان، دو نوعِ متفاوتِ شعر در آثار سنایی را به دو دورۀ متفاوت از زندگی او نسبت دادهاند امّا بنابر نظر شفیعی کدکنی شعرهای متفاوت سنایی محصول ساحات متفاوت روح و ذهن او هستند که البته این ساحات در طول زندگی سنایی وجود داشتهاند و نمیتوان تمام هزلها و مدحها را محصول دورۀ اول و اشعار عارفانه و زهد و مثل او را محصول دورۀ دوم زندگی او دانست؛ چه حدیقه که پس از میانسالی و در دوران پیری شاعر سروده شده است نیز، همچنان از مدح و هزل خالی نیست. هر چند باید قبول کرد که سنایی در طول زندگی خود روندی رو به صعود و تعالی را طی کرده است چرا که مدح او همانند مدح دیگر شاعران نیست. گاه تنها در چند بیت پایانی یک قصیده که تنهایی دربارۀ عرفان دارد و یا از مسائلی جز ستایش ممدوح سخن میگوید، به مدح پرداخته و گاه مدحِ او بیشتر به پند و اندرز شبیه میشود تا ستایش و بزرگداشت. «شاعر، ممدوح خود را به صفاتی چون مقتدای شریعت و پیشوای شرع و دین، روشنکنندۀ محبت حق، شادکننده دل اهل سنت و از این قبیل صفات متصف میسازد. چنین به نظر میرسد که در این دسته از قصاید، شاعر بیش از آن که در صدد مدح به شیوۀ مداحان درباری باشد در اندیشۀ ترویج فضایل اخلاقی است... نوعی دیگر از قصاید مدحی با مقدمه عرفانی آغاز میگردد. در این قصاید گاه بیشتر ابیات قصیده درونمایه عرفانی دارند. این قصاید در حقیقت ترکیبی از مدح و عرفان هستند که صبغۀ عرفانی در آنها بر مدح غلبه یافته و البته از ابتکارات سنایی در قصاید مدحی است.
او در آغاز جوانی به امید برخورداری از الطاف خواجه اصیل الملک حسن هروی به بلخ میرود و اگرچه در ابتدا مشمول عنایات خواجه میشود اما بعدها به سبب کدورتی که بین ایشان پدید میآید، بلخ ازچشم سنایی می افتد و او راه سرخس را در پیش میگیرد.
سنایی در بلخ مثنوی "کارنامۀ بلخ را" میسراید. مدتی نیز در هرات و نیشابور اقامت میکند و سپس راهی سفر حج میشود. روح مستعد سنایی در حج تجربیات عرفانی شیرینی را از سر میگذراند که بر سرودهها و مکاتبات و اقوالش تأثیری مشهود بر جای میگذارد. پس از بازگشت از مکه دوباره راهی بلخ میشود امّا باز هم آنجا را ترک میکند و سپس بعد از سالها دوری به غزنین باز میگردد. در آن هنگام بهرامشاه غزنوی در غزنین برسرکار است. او سنایی را بسیار ارج مینهد و سنایی نیز قصیدههای بسیاری در مدح او میسراید و مثنوی عرفانی خود، حدیقهالحقیقه را به او تقدیم میکند. گرچه قبل از به پایان رساندن آن دار فانی را وداع میگوید.
در اشعار سنایی دو گونه شعرالهی و زمینی را میتوان از هم تشخیص داد. وجود این دو نوع شعر، تذکره نویسان را به ساخت داستانهایی جعلی واداشته است که در آن سناییِ مداح و شرابخوار و لاابالی با شنیدن قولی از دیوانهای لایخوار و یا دیدن فعلی از پسری قصاب، ناگهان تبدیل به سناییِ صوفی و عارف و زاهد میشود. این تذکره نویسان، دو نوعِ متفاوتِ شعر در آثار سنایی را به دو دورۀ متفاوت از زندگی او نسبت دادهاند امّا بنابر نظر شفیعی کدکنی شعرهای متفاوت سنایی محصول ساحات متفاوت روح و ذهن او هستند که البته این ساحات در طول زندگی سنایی وجود داشتهاند و نمیتوان تمام هزلها و مدحها را محصول دورۀ اول و اشعار عارفانه و زهد و مثل او را محصول دورۀ دوم زندگی او دانست؛ چه حدیقه که پس از میانسالی و در دوران پیری شاعر سروده شده است نیز، همچنان از مدح و هزل خالی نیست. هر چند باید قبول کرد که سنایی در طول زندگی خود روندی رو به صعود و تعالی را طی کرده است چرا که مدح او همانند مدح دیگر شاعران نیست. گاه تنها در چند بیت پایانی یک قصیده که تنهایی دربارۀ عرفان دارد و یا از مسائلی جز ستایش ممدوح سخن میگوید، به مدح پرداخته و گاه مدحِ او بیشتر به پند و اندرز شبیه میشود تا ستایش و بزرگداشت. «شاعر، ممدوح خود را به صفاتی چون مقتدای شریعت و پیشوای شرع و دین، روشنکنندۀ محبت حق، شادکننده دل اهل سنت و از این قبیل صفات متصف میسازد. چنین به نظر میرسد که در این دسته از قصاید، شاعر بیش از آن که در صدد مدح به شیوۀ مداحان درباری باشد در اندیشۀ ترویج فضایل اخلاقی است... نوعی دیگر از قصاید مدحی با مقدمه عرفانی آغاز میگردد. در این قصاید گاه بیشتر ابیات قصیده درونمایه عرفانی دارند. این قصاید در حقیقت ترکیبی از مدح و عرفان هستند که صبغۀ عرفانی در آنها بر مدح غلبه یافته و البته از ابتکارات سنایی در قصاید مدحی است.
آپلود شده توسط:
miran2009
1391/02/02
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دیوان سنایی
در بخش نخست آن (بنده تصحیح مظاهر مصفا در پاچه ام رفت) قصاید سنایی بود و خواندن آن به غایت ملال آور می نماید. مدح فلان الدوله و بهمان السلطنه و آقازاده فلان قاضی و بهمان وزیر آنقدر زیاد است که آدمیزاد فکر می کند یقیناً شاعر تا به آخر عمر از صله ی سخاوت این آقایان در ناز و نعمت می خورده و می خوابیده. با این حال به نظر می رسد ممدوحان او مشتی ناخن خشک گداصفت بوده اند که جان هم به عزرائیل نمی دادند و شاعر بی نوا (ولی نه چندان اهل تعارف و رودربایستی) مدام باید طلب جامه و زر و زیور می نموده. گویا نمی داده اند. آنقدر هم زیاد بافته که واقعا حوصله ی آدم سر می رود و هنگام مطالعه این بخش، بارها خودم را بابت حواس پرتی در وقت خرید کتاب سرزنش نمودم.
پس از آن غزلیات شورانگیز اوست که الحق و الانصاف در موارد عدیده ای تنه به تنه ی غزلیات سعدی می زند و در مواردی به از او. این تنها بخشی است که می توان گفت به خواندن کتاب می ارزید وگرنه رباعیات او نیز البته چیزی دندان گیری نداشته و بهتر از آن را در آثار دیگران می توان یافت. مواردی که مورد دستبرد حافظ و مولانا واقع شده نیز در این بخش به چشم می آید و همچنین می توان فهمید که برخی اصطلاحات رایج در میان قشر عرفونچی اهل دوات و قلم از کجا آمد. ترکیب بندهایش حوصله سر بر است و روده درازی هایی که باز هم در مدح تقی و نقی است را گرفته و به ترکیب بند تبدیل کرده و در بی مزگی و ملالت باری، چیزی در مایه های نصیحت های بزرگمهر و یا شاهان ساسانی در شاهنامه و بلکه بدتر است.
در رکیک گویی هم صاحب سبک است و آنچه آدم مومن در خلوت خود هم فکر نمی کند را به مثابه راحت الحلقوم به خورد خواننده می دهد. البته آقای دکتر مصفا امردبازی او و دلباختگی اش به نو پسرانی که پشت لبشان سبز نشده را به پیش از توبه ی او نسبت می دهد که البته الله اعلم. ولی به نوامیس مخالفان خویش رحم نمی کند و ممدوحان کِنِس و بی خیر را هم بی نصیب نمی گذارد. می توان احتمال داد که اگر هم کسی حاتم بخشی می کرده و صله و تحفه ای می فرستاده، برای این بوده که گزک به دست شاعر ندهد و از گزلک زبان او، حداقل عرض و آبرویش نرود. ولی سنایی دچار اسهال قلمی بوده و هر چه در مخیله اش می گذشته را به اعضای شریف صغیر و کبیر (از جمله یکی به نام علی سه بوسش در چند جا) حواله می دهد.
نامه هایی هم از او هست که نشان انزوا و گوشه نشینی در اواخر عمر و بی رغبتی به خلق است، ولی آنقدرها هم بی اعتنا به جیفه ی دنیوی نبوده و نصیب خویش را از جیب دیگران فراموش نمی نمود.
گویا سرقتی هم در زمانی که او و غلامش در جایی بودند صورت گرفته که البته مالباخته که ترس زبان سنایی را داشته، از او خواسته که از غلامش پرس و جو کند (غلامش زودتر رفته بود، فقط خود سنایی آنجا بود) و سنایی هم در پاسخ خود را فردی رها شده از تعلقات و تعینات عالم ماده نشان می دهد که مثلاً از این حرف به او برخورده.
در کل باید گفت غزلیات سنایی ارزش آن خبط آغازین را داشته و مطمئناً آنقدر که از خواندن غزلیات او به حظ آمدم، از قصاید فرخی محظوظ نمی شدم.
سیمرغ عشق را دل من آشیانه بود
بر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود
عرش مجید جاه مرا آستانه بود
در راه من نهاد نهان، دام مکر خویش
آدم میان حلقه ی آن دام، دانه بود
می خواست تا نشانه ی لعنت کند مرا
کرد آن چه خواست، آدم خاکی بهانه بود
بودم معلم ملکوت اندر آسمان
امید من به خلد برین جاودانه بود
هفتصد هزار سال به طاعت ببوده ام
وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود
در لوح خوانده ام که یکی لعنتی شود
بودم گمان به هرکس و برخود گمانه بود
آدم زخاک بود من از نور پاک او
گفتم یگانه من بُوَم و او یگانه بود
گفتند مالکان که نکردی تو سجده ای
چون کردمی که با منش این در میانه بود؟
جانا بیا و تکیه به طاعات خود مکن
کاین بیت بهر بینش اهل زمانه بود
دانستم عاقبت که به ما از قضا رسید
صد چشمه آن زمان زد و چشمم روانه بود
ای عاقلان عشق مرا هم گناه نیست
ره یافتن به جانبشان بی رضانه بود
.......
این بشر 2 پا کاری کرد که بیچاره ابلیس هم از نان خوردن بیافته . من که امیدوارم تاوانش را این بشر 2 پا روزی پس دهد .
که او با عاشقان پیکار دارد
به دست عشقبازی در فتادم
که او عاشق چو من بسیار دارد
دل من عاشق عشق است و شاید
که از من یــــــــــــــــــار دل بیزار دارد
کرا معشوق جز عشقست از آنست
که او آیینه ی زنـــــــــــــــــگار دارد
یکی باغست این پر گل ولیکن
همه پیرامن او خــــــار دارد
نبیند هرگز پان کس خواب را روی
که عشق او را شبی بیــدار دارد
نه هموار است راه عشق آن کس
که با جان عشق را همـــوار دارد
غم جانان خرد او جــــان فروشد
کسی کو ره بدبن بـــــــــازار دارد