بزمرگی
نویسنده:
جواد سعیدیپور
امتیاز دهید
✔ شروع داستان:
"شاهی آمده بود تا کارهای مربوط به حقوق جانبازی اش را انجام بدهد. تا آن روز برای بیرون آوردن ترکش های گلوله هایی که توی آخرین درگیری با باباشریف خورده بود، چهار بار سیته اش را باز کرده بودند. می گفت:
هربار می گویند دیگر خوب شده ای و احتیاج به عمل نداری، اما دفعه بعدکه باز یک ترکش توی ریه هایم پرک می کند، گند و کثافت کاری خودشان را پای من می نویسند و می گویند مال سیگارهایی است که می کشی.
هنوز به کسی نگفته بود که چند ترکش هم توی بیضه هایش دارد. بیضه هایش عفونت نکرده بودند و دردشان بعد از یک مدت ساکت شده بود. برای همین کاری به کارشان نداشت. تنها ترسش این بود که نتواند دختری را که مادرش برایش خواستگاری کرده بود، حامله کند.
دیگر مثل آن روزهایی که توی بزمرگی بودیم، ازش قول نگرفتم که فکر درمان شان باشد و به ش اصرار نکردم که کمتر سیگار بکشد. من و شاهی بیرون از بزمرگی، برای هم دوتا غریبه بودیم و علاقه ای نداشتیم خودمان را درگیر مشکلات زندگی همدیگر کنیم.
با وجود این که می دیدیم خنده ها و شوخی هایمان مصنوعی و تکراری است، باز هم سعی می کردیم به دوستی مان همان رنگ و بوی سابق را بدهیم. مخصوصا شاهی که فکر می کرد در عوض ماندن در خانه ام باید کاری بکند، اما بی فایده بود؛ من و او دیگر برای هم آن آدم های بامزه سابق نبودیم. دوستی من و شاهی همان جا توی بزمرگی تمام شده بود."
بیشتر
"شاهی آمده بود تا کارهای مربوط به حقوق جانبازی اش را انجام بدهد. تا آن روز برای بیرون آوردن ترکش های گلوله هایی که توی آخرین درگیری با باباشریف خورده بود، چهار بار سیته اش را باز کرده بودند. می گفت:
هربار می گویند دیگر خوب شده ای و احتیاج به عمل نداری، اما دفعه بعدکه باز یک ترکش توی ریه هایم پرک می کند، گند و کثافت کاری خودشان را پای من می نویسند و می گویند مال سیگارهایی است که می کشی.
هنوز به کسی نگفته بود که چند ترکش هم توی بیضه هایش دارد. بیضه هایش عفونت نکرده بودند و دردشان بعد از یک مدت ساکت شده بود. برای همین کاری به کارشان نداشت. تنها ترسش این بود که نتواند دختری را که مادرش برایش خواستگاری کرده بود، حامله کند.
دیگر مثل آن روزهایی که توی بزمرگی بودیم، ازش قول نگرفتم که فکر درمان شان باشد و به ش اصرار نکردم که کمتر سیگار بکشد. من و شاهی بیرون از بزمرگی، برای هم دوتا غریبه بودیم و علاقه ای نداشتیم خودمان را درگیر مشکلات زندگی همدیگر کنیم.
با وجود این که می دیدیم خنده ها و شوخی هایمان مصنوعی و تکراری است، باز هم سعی می کردیم به دوستی مان همان رنگ و بوی سابق را بدهیم. مخصوصا شاهی که فکر می کرد در عوض ماندن در خانه ام باید کاری بکند، اما بی فایده بود؛ من و او دیگر برای هم آن آدم های بامزه سابق نبودیم. دوستی من و شاهی همان جا توی بزمرگی تمام شده بود."
آپلود شده توسط:
smmk
1391/01/31
دیدگاههای کتاب الکترونیکی بزمرگی
!!!
کتابی به غایت رکیک و به شدت سخیف !!
خودم از رکیک نویسی یا خوانی لذت زیادیی نمیبرم ولی این داستان چیزی داشت با این که عادت به خوندم کتاب از روی مانیتور ندارم همشو بخونم حتی سرعتم از کتاب چاپ شده هم بشتر بود خیلی لذت برم رکیک نویسیم با جو داستان جور بود .یه نوشته خواص یود که طعم تخلش تو دهن باقی میمونه