اثبات وجود خدا
نویسنده:
جان کلوور
امتیاز دهید
خدا موجود مادی و طبیعی نیست که بتوان آن را تحت مطالعه آزمایشگاه قرار دارد.بلکه او یک وجود روحی و معنوی است که قادر متعال و خالق کائنات است.
نیاز به بیان نیست که اغلب نظریه ها و حقایق علمی که بعضی ها در صحت آن شک ندارند هنوز به اثبات نرسیده از غالب آن نظریه ها در کاوش کارهای طبیعت بیش از حقایق مسلم می شود استفاده کرد. اگر شما وارد خانه تان شوید و ببینید که چیزهایی از خانه شما دزدیده شود در عین حال مردی را مشاهده می کنید که از در عقبی فرار می کند.نمی توانید حکم قطعی به دزد بودن او بدهید ولی شواهد ظاهری او را محکوم می کند.یک قاضی قبل از صدور حکم اهمیت دلایل و شواهد را مورد مطالعه قرار می دهد.
نیاز به بیان نیست که اغلب نظریه ها و حقایق علمی که بعضی ها در صحت آن شک ندارند هنوز به اثبات نرسیده از غالب آن نظریه ها در کاوش کارهای طبیعت بیش از حقایق مسلم می شود استفاده کرد. اگر شما وارد خانه تان شوید و ببینید که چیزهایی از خانه شما دزدیده شود در عین حال مردی را مشاهده می کنید که از در عقبی فرار می کند.نمی توانید حکم قطعی به دزد بودن او بدهید ولی شواهد ظاهری او را محکوم می کند.یک قاضی قبل از صدور حکم اهمیت دلایل و شواهد را مورد مطالعه قرار می دهد.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی اثبات وجود خدا
ببخشید که من وارد این بحث میان شما و شکران میشوم ،
اما ما نباید ترمینولوژی و برداشتهای مدرن را با نهاد خود فلسفه و عرفان بخطا بگیریم ،
فلسفه یا فیلو +سوفیا در یونانی میخواهد بگوید : دوستدار +خرد ،
عرفان ار عربی عرف که ترجمه یونانی Gnosisاست که به فارسی برابر با شناخت است که به شناخت حقیقت از راه درونی میپردازد ،
فلسفه پیشه و تخصص نیست و نباید باشد بلکه تنها نامی است که نمایانگر شناخت وبررسی و سنجش و بستگی منطقی پدیده ها است که هر انسان سالمی توانایی آنرا دارد ،[/b]
همانگونه که هر کسی توانایی بررسی رفتار و گفتار ومنش و ارزشهای اخلاقی دیگران را بطور غریزی دارد و نیازی به مطالعه Ethics (علم اخلاق ) ندارد
بدیگر سخن فلسفه بدنبال گرایش سیاسی(دمکراسی ، فاشیسم ...) و مذهبی بخصوصی نیست و نمیتوان بدرستی دانش سیاست(سامان و آسایش مردم ) و الهیات (= خدا شناسیTheology) را بابروش مدرن با نامهای فلسفه سیاسی و فلسفه دینی بازنمایاند هر چند رشته ایی بدین نام در دانشگاه باز شده باشد ،
عرفان یا گنوسیس نیز از همان آغاز آشکارا و با صداقت اعلام کرده اند که جهانگریزند نه جهانخواه ، پس قرار نیست از آنها چشمداشت تا اقتصاد بشری و بازار را بهبود دهند.
درباره سودمندی (فایده) و بیهودگی بسیاری ازرشته های دانشگاهی میتوان بحث کرد برای نمونه در غرب رشته شعبده بازی و قمار و صدها رشته تخصصی دیگر نیز هست که هر آدم عاقلی را بخنده می اندازد
اما در میان عامه مردم فلسفه را با سفسطه و سخنپردازی و عرفان را با شعرهای عشقی و اصطلاحات و استعاره و درویش و خرابات و... یکی میپندارند
جناب shokran10 ممنونم از پاسختون.کمی میدان بحث تغییر کرد و به سمت این پرسش رفت که اصلا آیا فلسفه کاربردی تا به حال برای بشر داشته یا نه؟آیا فلسفه خیری به انسان و زندگی و علوم مختلف رسونده یا نه؟میخوام به این سوال پاسخ بدم.
فلسفه گرایش های مختلفی داره که من بعضی از دستاورد های هرکدوم رو جلوش می نویسم تا ببینیم فلسفه چه نفعی داشته.
1-فلسفه سیاسی: دموکراسی، راهکارهای رسیدن به عدالت اجتماعی، ضروررت حاکمیت قانون (و نه شخص) در جامعه و ...
2-فلسفه اخلاق: در زیر هر مکتب یا جنبش اخلاقی تفکرات فلسفی نهفته س که میشه به حقوق بشر به عنوان یکی از با ارزش ترین دستاوردهای این گرایش اشاره کرد که بخش مهمی از اون نتیجه افکار فلاسفه و اندیشمندان قرن 18 فرانسه و انگلستان هست.
3-فلسفه ماوراءالطبیعه: همین که شما برای افزایش روشنایی اتاق به سمت کلید برق میرید و کلید رو میزنید تا روشنایی اتاق زیاد بشه یعنی شما معتقد به برخی مفاهیم متافیزیکی از جمله علیت ، هستی و نیستی، زمان و مکان و ... هستید. ممکنه تصور کنید که این مفاهیم جزو بدیهیات هستن ولی هزاران سال طول کشیده تا بشر به همین بدیهیات برسه!!!
4-فلسفه دین: آیا خدای وجود داره؟ آیا جهان هستی هدف داره؟ آیا انسان پس از مرگ زندگی دیگری رو تجربه خواهد کرد؟ممکنه این بخش رو هم بیهوده بدونید چون هنوز سوال اول مطرح شده جواب داده نشده ولی پیشرفت های زیادی شده.
جدایی علوم دیگه از فلسفه به معنای بی فایده بودن فلسفه نیست، به معنای تخصصی تر شدن مسائله.چون اگه بی فایده بود دوباره در عصر جدید ما زمینه های پژوهشی چون فلسفه هنر، فلسفه فیزیک، فلسفه علوم اجتماعی در دانشگاههای مطرح دنیا نداشتیم.
این ها، مهم ترین دستاوردهای فلسفه برای انسان و جامعه در طول تاریخ بوده.جسارت من رو ببخشید،ولی سوالی دارم.میشه دو نمونه از دستاوردهای شهود قلبی و عرفان رو برای بشریت نام ببرید.
سلام و خداوند بر نیکی شما بیفزاید.
1) این حقیر مطلب اول را عینا نقل کردم وآدرس آن را هم دادم. مطلب دوم را خودم ترجمه کردم و نویسنده و مقاله را هم ذکر کردم. با ذکر این دو مطلب می گویم با آنها موافق هستم نه اینکه آنها به طور مطلق درست یا غلط می باشند. هیچکس نمی تواند چنین ادعایی بکند. به عبارت دیگر: دلم گواهی میدهد که درست هستند حال آنکه مغزم در جایگاه یک مهندس ممکن است چبز دیگری بگوید زیرا عقل دور اندیش را بارها آز موده ام؛ .آن بزرگان دیگر را که شما ذکر فرمودی نه به طور مطلق رد می کنم و نه تایید، ولی همین بزرگان نسبت به هم خیلی بی رحم تر هستند زیرا بعضی از آنها بعضی دیگر را با بی رحمی هر چه تمامتر رد میکنند، . اصولا فلسفه برای کشف حقیقت به وجود آمد. در طی هزاران سال علم و دین حوزه فلسفه را محدود و محدودتر کرد, رشته های دیگر مانند هنر و مو سیقی و.. نیز از آن جدا شدند، زیرا فلسفه هیچ خیری به آنها نرساند و هزاران فیلسوف تا کنون هیچ حقیقتی را کشف نکرده اند، اثبات وجود خدا که جای خود دارد. حتی علم هم در بیشتر موارد به توضیح علل پدیده ها می پردازد و خود حجابی میشود بر حقیقت. بنده مایل نیستم به این بحث کشانده شوم زیرا میدانم نه پایانی دارد و نه سودی: به قول رسول الله(ص): اعوذ بالله من علم غیر النافع.خلاصه بحث این حقیر در این بیت زیبای حضرت مولانا آمده:فلسفی خود را ز اندیشه بکشت// گو بدو کاو راست سوی گنج پشت(مثنوی -دفتر ششم) . گنج همان حقیقت است.والسلام
باور نهادی
باور تقلیدی
اگر کسی با اندیشه و بررسی و کاوش در نهاد خودش به باوری برسد آن باور استوارتر و ژرفتر است و چون ریشه دارد از هیچکس بیمناک نیست زیرا که هیچکس به آن باورش نمیتواند گزندی برساند.
اگر کسی از راه تقلید باوری را از دیگران بپذیرد آن باور بی ریشه است همواره بیم آن هست تا با انتقادی سست گردد برای همین برای بر پا داشتن آن باور ،نیاز به زور و تهدید گروهی و ازبیرونی است
پس اگر کسی از راه اندیشه درونی و بررسی منطقی خودپایه (فلسفه راستین نه فلسفه آکادمیک) به چگونگی و یا چرایی بودن خدا برسد ، آن خدا شناسی راستین است.
خدای فلسفی، خداییست که ساخته ی ذهن انسان است یعنی حاصل گمان و "ظن" اوست.
وَمَا یتَّبِعُ أَکْثَرُهُمْ إِلَّا ظَنًّا إِنَّ الظَّنَّ لَا یغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیئًا إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بِمَا یفْعَلُونَ«36»
و بیشتر آنها، جز از گمان پیروی نمیکنند؛ گمان هرگز انسان را از حق بینیاز نمیسازد . قطعا خداوند به آنچه انجام میدهند، علیم است! « یونس36»
این همان خداییست که صرفا در آسمانهاست و اغلب در تنگناها و برای پاس کردن چکها و... وارد زندگی مردم میشود!!
این خدایی ارثی است و نزد معتقدانش "گاه هست و گاه نیست".
این خدا بسیار تفاوت دارد با خدایی که "حاضر" است و از رگ قلب به انسان نزدیکتر است (ق 16) و در حال خلق انسان است و خالق جهان است و هر لحظه ما را زنده نگه میدارد و بی آنکه ما متوجه باشیم فعالیت های بدنمان را کنترل میکند و بر اعمال و افکار ما ناظر است و "یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لا اله الّا هو"...
کیست این پنهان مرا در جان و تن؟ *** کز زبان من همی گوید سخن؟
این که گوید از لب من راز کیست؟ *** بنگرید این صاحب آواز کیست؟
در من اینسان خودنمایی می کند *** ادعای آشنایی می کند
کیست این گویا و شنوا در تنم؟ *** باورم یا رب نیاید کین منم!
متصل تر با همه دوری زمن *** از نگه با چشم و از لب با سخن ....
به نظر بنده طبق مثالی که قبلتر آوردم(جزیره و کشتی و...) شاید نیچه از آنانی بود که تا لب ساحل آمد، اما...
اقبال لاهوری درباره ی نیچه میگوید :
آنکه بر طرح حرم بتخانه ساخت *** قلب او مؤمن دِماغش کافر است
اما اگر بخواهم بیشتر واقع بین باشم؛ در مورد این که آیا این افراد مؤمن بودند یا کافر حق هیچ قضاوتی را به خودم نمیدهم؛
چرا که نه وظیفه ای دارم که ایمان قلبی دیگران را قضاوت کنم
و نه آگاهی و اشراف بر "نیت ها" و "درون سینه ها"ی آنها را دارم.
خدایا برتری و ماورایی *** هزاران بار ورای فهم مائی
جناب shokran10 جمله ای از فرانسیس بیکن و مولانا فرمودن.ضمن اینکه هردوی این افراد از بزرگان هستن و خدمت کردن به بشریت اما جسارتا به هردو گفته بنده حقیر نقد دارم.اما فعلا نقد بنده به فرانسیس بیکن بزرگ:
اندکی فلسفه ذهن انسان را به بی دینی و بی خدایی می کشاند، اما عمق در فلسفه ذهن او را به سمت مذهب سوق می دهد،
این جمله فرانسیس بیکن انسانها یا فلاسفه رو به دو دسته تقسیم میکنه،دسته اول اونایی که بی دین یا بی خدا شدن که این بی دینی نتیجه کم سوادی اونا از فلسفه س؛یعنی خیلی تو فلسفه عمیق نشدن که اگه میشدن حتما خدا باور هم میشدن.دسته دوم کسانی که در فلسفه عمیق شدن و نتیجه اون باور به خدا بوده.
ببینید دوستان،خواهشم اینه که احساسی با قضیه برخورد نکنید.سوالم از جناب shokran10 و بزرگوارانی که این جمله رو پسندیدن اینه که آیا افرادی مثل دیوید هیوم، برتراند راسل، نوام چامسکی، مارتین هایدگر، فردریش نیچه، کارل مارکس، پروتاگوراس، هراکلیتوس و کوئنتین اسمیت کسانی هستن که تو فلسفه عمیق نشدن؟اینا افرادی ان که به علل ثانوی به طور پراکنده نگاه کردن؟خیلی غور نکردن در جهان هستی؟
قرار نیست که هرکسی رو که هم عقیده باماست اندیشمند و فهمیده بدونیم و طرف مقابل رو سطحی نگر درنظر بگیریم.
بیکن در جای دیگه ای گفته چنین به نظر می رسد که بی خدایی در لبهاست نه در دلها زیرا اگر آنها (فلاسفه) حقیقتا فکر می کنند که چیزی به نام خدا وجود ندارد چرا باید به خود زحمت بدهند(و در بازه اش بحث کنند).
این جمله هم جواب ساده ای داره.تمام فلاسفه خداناباور در مورد خدا سخن گفتن نه به این دلیل که خدا در قلب اونا وجود داره؛بلکه به این دلیل که بسیاری از مردم به خدا معتقدن و چیزی که عقیده درصد بالایی از مردم جهان هست طبیعتا دارای اهمیت میشه و باید بررسی بشه که آیا این عقیده درست هست یا نه؛و اگه درست نیست پس چرا مردم بهش معتقدن و اینکه آیا جایگزنی برای اون عقیده میشه پیدا کرد یا نه.
ممنون میشم نظر دوستان رو بدونم.
1) فیه ما فیه ؛ ص109
فرمود یکى پیش مولانا شمس الدّین تبریزى قدّس اللّه سرّه گفت که «من به دلیل قاطع هستى خدا را ثابت کرده ام.» بامداد مولانا شمس الدّین فرمود که «دوش ملایکه آمده بودند و آن مرد را دعا مىکردند که الحمد للّه خداى ما را ثابت کرد، خداش عمر دهاد در حقّ عالمیان تقصیر نکرد.» اى مردک، خدا ثابت است اثبات او را دلیلى مى نباید . اگر کارى مىکنى خود را به مرتبه و مقامى پیش او ثابت کن و اگرنه او بىدلیل ثابت است وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ . درین شک نیست.
2) فرنسیس بیکن در مفاله خود" of atheism" میگوید:"اندکی فلسفه ذهن انسان را به بی دینی و بی خدایی می کشاند، اما عمق در فلسفه ذهن او را به سمت مذهب سوق می دهد، زیرا وفتی ذهن انسان به علل ثانوی به طور پراکنده می نگرد، گاهی ممکن است در آنها مکث کند و ساکن شود و فراتر نرود، اما وقتی به آنها به صورت یک زنجیره می نگرد،جمع می کند و به هم ربط می دهد، چاره ای ندارد جز اینکه به خدا روی آورد" و پس از نقل مطلبی از کتاب مقدس، ادامه می دهد:" بنا بر این چنین به نظر می رسد که بی خدایی در لبهاست نه در دلها زیرا اگر آنها (فلاسفه) حقیقتا فکر می کنند که چیزی به نام خدا وجود ندارد چرا باید به خود زحمت بدهند(و در بازه اش بحث کنند)"
"ابن مقفع" که در ضمن خود به فلسفه مانوی گرایش داشته در کلیله دمنه باب برزویه میگوید
«هر طایفه ای را دیدم که در ترجیح دین و تفضیل مذهب خویش سخنی میگفتند و گرد تقبیح ملت خصم و نفی مخالفان میگشتند،
بهیچ تاویل درد خویش را درمان نیافتم و روشن شد که پای سخن ایشان بر هوا بود ، و هیچ چیز نگشاد که ضمیر اهل خرد آن را قبول کردی،
و صواب من است که بر ملازمت اعمال خیر که زبده همه ادیان است اقتصار نمایم و بدانچه ستوده عقل و پسندیده طبع است اقبال کنم»
این جمله درست است اما مساله اینجاست که : چه کسی را "بدخواه" می دانیم؟؟
هرچه پیش آید خوش آید ما که خندان میرویم!
حافظ:
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست *** در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست *** در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
سپاسگذار و ستایشگر بدخواهان نباشیم ،
کسی را به بندگی نگیریم و بندگی کسی را نکنیم ،
از آزار دیگران پرهیز کنیم ،
زیبایی و مهربانی را دوست بداریم و از زشتی و بد خویی بدمان بیاید
دردها را درمان کنیم اما رنج نیافرینیم.