دوست بازیافته
نویسنده:
فرد اولمن
مترجم:
مهدی سحابی
امتیاز دهید
✔️ دوست بازیافته ماجرای دوستی دو نوجوان در سالهایی است که هیتلر در آلمان قدرت مطلق را به دست میگیرد و در پی آن جنگ جهانی دوم نیز روی میدهد. هانس شوارتس، نوجوانی یهودی، در مدرسه با کنراد فون هوهنفلس، فرزند خانوادهای سرشناس و اشرافی، دوست میشود. دوستی این دو در بحبوحهی روی کار آمدن حزب نازی و قدرت گرفتن هیتلر در سال ۱۹۳۲ شکل میگیرد. این وقایع سیاسی بر دوستی هانس و کنراد اثر میگذارد و زندگی هر دو آنها را دگرگون میکند. فرد اولمن با نگاهی انسانی و روایتی خواندنی و روان از تأثیرات جنگ و فاشیسم سخن میگوید. آرتور کوستلر، در مقدمهای که بر این کتاب نوشته است، از آن به عنوان شاهکاری یاد میکند که بهرغم موضوع دردناکش با لحنی آرام و سرشار از دلتنگی نوشته شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
در فوریهی ۱۹۳۲ به زندگی من پا گذاشت و دیگر هرگز از آن جدا نشد. بیش از یک چهارم قرن، بیش از نه هزار روز دردناک و ازهم گسیخته از آن هنگام گذشته است؛ روزهایی که رنج درونی یا کار بی امید آنها را هرچه تهیتر میکرد؛ سالها و روزهایی که برخی از آنها پوچتر از برگهای پوسیدهی درختی خشک بود. روز و ساعتی را به یاد میآورم که برای نخستین بار چشمم به پسری افتاد که از آن پس مایهی بزرگترین شادمانی و نیز بزرگترین سرگشتگی من شد. ساعت سهی بعدازظهر روزی تیره و گرفته از زمستان خاص آلمان بود. دو روز از شانزدهمین سالگرد تولدم میگذشت. در دبیرستان کارل آلکساندر اشتوتگارت بودم که معروفترین دبیرستان منطقهی وورتمبرگ بود و تاریخ بنیانگذاری آن به سال ۱۵۲۱ میرسید؛ یعنی سالی که مارتین لوتر با شارل پنجم، سرور «امپراتوری مقدس» و شاه اسپانیا، رو در رو شد.
همهی جزییات آن روز را به یاد میآورم: کلاس با میزها و نیمکتهای چوبی سنگین؛ بوی تند چهل بالاپوش زمستانی نمناک؛ لکههای خیس برف آبشده بر زمین؛ چهارگوشهای زرد بر دیوارهای خاکستری که از تصویرهای قیصر ویلهلم دوم و شاه ووتمبرگ که پیش از انقلاب به دیوار آویخته بودند، بهجا مانده بود. هنوز هم میتوانم چشمانم را ببندم و تصویر همشاگردیهایم را که از پشت میدیدم، در برابر خود مجسم کنم...
بیشتر
در بخشی از کتاب میخوانیم:
در فوریهی ۱۹۳۲ به زندگی من پا گذاشت و دیگر هرگز از آن جدا نشد. بیش از یک چهارم قرن، بیش از نه هزار روز دردناک و ازهم گسیخته از آن هنگام گذشته است؛ روزهایی که رنج درونی یا کار بی امید آنها را هرچه تهیتر میکرد؛ سالها و روزهایی که برخی از آنها پوچتر از برگهای پوسیدهی درختی خشک بود. روز و ساعتی را به یاد میآورم که برای نخستین بار چشمم به پسری افتاد که از آن پس مایهی بزرگترین شادمانی و نیز بزرگترین سرگشتگی من شد. ساعت سهی بعدازظهر روزی تیره و گرفته از زمستان خاص آلمان بود. دو روز از شانزدهمین سالگرد تولدم میگذشت. در دبیرستان کارل آلکساندر اشتوتگارت بودم که معروفترین دبیرستان منطقهی وورتمبرگ بود و تاریخ بنیانگذاری آن به سال ۱۵۲۱ میرسید؛ یعنی سالی که مارتین لوتر با شارل پنجم، سرور «امپراتوری مقدس» و شاه اسپانیا، رو در رو شد.
همهی جزییات آن روز را به یاد میآورم: کلاس با میزها و نیمکتهای چوبی سنگین؛ بوی تند چهل بالاپوش زمستانی نمناک؛ لکههای خیس برف آبشده بر زمین؛ چهارگوشهای زرد بر دیوارهای خاکستری که از تصویرهای قیصر ویلهلم دوم و شاه ووتمبرگ که پیش از انقلاب به دیوار آویخته بودند، بهجا مانده بود. هنوز هم میتوانم چشمانم را ببندم و تصویر همشاگردیهایم را که از پشت میدیدم، در برابر خود مجسم کنم...
آپلود شده توسط:
اسپارتاکوس
۱۳۹۰/۰۸/۱۲
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دوست بازیافته
چقدر این جمله برایم آشناست گویی هزاران بار آنرا شنیده ام .
-----------------------
حق یارتان
اسپارتا