ساعت شوم
نویسنده:
گابریل گارسیا مارکز
مترجم:
احمد گلشیری
امتیاز دهید
✔️ رمان ساعت شوم، داستان میخکوب کننده جامعه ای کلمبیایی است که مورد تهدید شایعات و توهمات قرار گرفته و به قلم توانمند نویسنده آثاری چون «صد سال تنهایی» و «عشق در زمان وبا» نوشته شده است. این رمان حیرت انگیز که درست قبل از «صد سال تنهایی» به رشته تحریر درآمد، به شهری مسخ شده در نزدیکی یکی از رودهای کلمبیا می پردازد و نویددهنده شکوفایی و بزرگی سال های آتی نویسنده اثر، گابریل گارسیا مارکز است. در شهری بسیار گرم و سوزان واقع در آمریکای جنوبی، شخصی ناشناس در دل تاریکی شب شروع به چسباندن پوسترهایی تفرقه انگیز و جنگ طلبانه به در و دیوار می کند. وقتی که نوشته های روی یکی از پوسترها، باعث وقوع قتلی می شود، همه ی مردم درمی یابند که شخصی بدطینت در کمین شهرشان نشسته است. اما آیا کاری از دست شهردار، پزشک و یا کشیش شهر برمی آید؟
بریده ای از کتاب:
جمعیت پراکنده شد. شهردار، بیآنکه سِزار مونتِرو را وادارد بارانیاش را دربیاورد، همهجایش را وارسی کرد. چهار فشنگ در جیب پیراهن و یک چاقوی ضامندار دسته شاخی در جیب پشت شلوارش یافت و از جیب دیگرش یک دفتر یادداشت، یک جاکلیدی با سه کلید و چهار اسکناس صد پزویی بیرون آورد. سزار مونترو، با دستهای گشاده، بیآنکه مقاومت کند، گذاشت تا شهردار همهجایش را بکاود و حرکاتش تنها در جهت آسان کردن کار او بود. شهردار کارش را که تمام کرد دو پلیس را صدا زد، چیزها را به آنها داد و سزار مونترو را در اختیارشان گذاشت.
آمرانه گفت: «ببرینش طبقه دوم شهرداری. مسئولیتش با شماست.»
سزار مونترو بارانیاش را درآورد، به دست یکی از پلیسها داد و در میان آن دو، بیاعتنا به باران و بهتزدگی جمعیت میدان، به راه افتاد. شهردار متفکرانه او را، که دور میشد. تماشا میکرد. سپس رو به جمعیت کرد و دستش را، مانند کسی که بخواهد مرغها را بتازاند، حرکت داد و فریاد زد:
«پر و پخش بشین.»
سپس چهرهاش را، که با دستِ بدون آستین خشک میکرد. از میدان گذشت و وارد خانه پاستور شد...
بیشتر
بریده ای از کتاب:
جمعیت پراکنده شد. شهردار، بیآنکه سِزار مونتِرو را وادارد بارانیاش را دربیاورد، همهجایش را وارسی کرد. چهار فشنگ در جیب پیراهن و یک چاقوی ضامندار دسته شاخی در جیب پشت شلوارش یافت و از جیب دیگرش یک دفتر یادداشت، یک جاکلیدی با سه کلید و چهار اسکناس صد پزویی بیرون آورد. سزار مونترو، با دستهای گشاده، بیآنکه مقاومت کند، گذاشت تا شهردار همهجایش را بکاود و حرکاتش تنها در جهت آسان کردن کار او بود. شهردار کارش را که تمام کرد دو پلیس را صدا زد، چیزها را به آنها داد و سزار مونترو را در اختیارشان گذاشت.
آمرانه گفت: «ببرینش طبقه دوم شهرداری. مسئولیتش با شماست.»
سزار مونترو بارانیاش را درآورد، به دست یکی از پلیسها داد و در میان آن دو، بیاعتنا به باران و بهتزدگی جمعیت میدان، به راه افتاد. شهردار متفکرانه او را، که دور میشد. تماشا میکرد. سپس رو به جمعیت کرد و دستش را، مانند کسی که بخواهد مرغها را بتازاند، حرکت داد و فریاد زد:
«پر و پخش بشین.»
سپس چهرهاش را، که با دستِ بدون آستین خشک میکرد. از میدان گذشت و وارد خانه پاستور شد...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی ساعت شوم
و از بینه اثاره مارکز ضعیفترین ٬ حداقل برای من ...
اتفاقات روزمره ی یک شهر و شهرداری که قصد داره به شیوه ی خودش شهرو اداره کنه و تقریبا خودشو صاحب شهر میدونه و کشیشی که همین حالات ولی شدتی کمتر هم تو داستان هست !
من به شخصه از کارای مارکز لذت میبرم !
تنها مشکل این کتاب اینه که هیجان و کشش نداره جوری که هر کجای این داستان باشی میتونی بزاریش زمین کنجکاویم نداری که ادامش چی خواهد شد!
tnX:x:x:x:x
)دوستت دارم نه بخاطر شخصیت تو بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام باتو بودن پیدا می کنم.
2)هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی هم که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.
3)اگر کسی تو را آنطور که می خواهی دوست ندارد به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
4)دوست واقعی کسی است که دستان تو را بگیرد و قلب تو را لمس کند.
5)بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.
6)هرگز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحتی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو گردد.
7)تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ولی برای بعضی افراد تمام دنیا باشی.
8)هرگز وقتت را برای کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران.
9)شاید خدا خواسته است ابتدا بسیاری از افراد نا مناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را بشناسی ،بدین ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکر گزار باشی.
10)همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی تو را آزرده دو با اعتماد نکنی.
11)به چیزی که گذشت غم مخور به آنچه پس از آن می آید لبخند بزن.
12)خود را به فرد بهتری تبدیل کن ومطمئن باش که خود را می شناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد.
13)زیاده از حد خود تحت فشار نگذار بهترین چیزها زمانی اتفاق می افتدکه انتظارش را نداری
http://yadegari112.blogfa.com/cat-3.aspx