رسته‌ها
با توجه به وضعیت مالکیت حقوقی این اثر، امکان دانلود آن وجود ندارد. اگر در این باره اطلاعاتی دارید یا در مورد این اثر محق هستید، با ما تماس بگیرید.
پیامبر
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 116 رای
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 116 رای
شاهکار خلیل جبران، پیامبر، یکی از محبوب ترین اثرهای کلاسیک عصر ما است. کتاب پیامبر در سال 1923 منتشر شد و به بیش از بیست زبان ترجمه شده است. نسخه های آمریکایی این کتاب به تنهایی بیش از نه میلیون نسخه به فروش رفته اند.
پیامبر مجموعه ای از مقالات شاعرانه است که به صورت فلسفی، معنوی و مهمتر از همه الهام بخش است. افکار جبران به بیست و هشت فصل تقسیم می شود که موضوعاتی مانند عشق، ازدواج، فرزندان، بخشیدن، غذا خوردن و آشامیدن، کار، شادی و غم، مسکن، لباس، خرید و فروش، جرم و مجازات، قوانین، آزادی، عقل و اشتیاق، درد، خودشناسی، تعلیم، دوستی، گفتگو، زمان، خیر و شر، دعا، لذت، زیبایی، دین و مرگ را شامل می شود. هر مقاله بینش عمیقی از تکانه های قلب و ذهن انسان نشان می دهد.

پیامبر ، مصطفی ، 12 سال در شهر اورشلیم زندگی کرده است و قرار است سوار کشتی ای شود که او را به خانه خود منتقل کند. او توسط گروهی از مردم متوقف می شود و با آنها در مورد مباحثی از قبیل زندگی و وضعیت انسان بحث می کند.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
آپلود شده توسط:

کتاب‌های مرتبط

باباجی سخن می گوید
باباجی سخن می گوید
4 امتیاز
از 5 رای
آوای سکوت
آوای سکوت
4.2 امتیاز
از 181 رای
عقل سرخ
عقل سرخ
4.6 امتیاز
از 55 رای
منتخب سراج السائرین
منتخب سراج السائرین
4.4 امتیاز
از 7 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی پیامبر

تعداد دیدگاه‌ها:
25


..و همیشه چنین بوده است که عشق عمق خود را تا لحظه جدایی نشناخته است.

دوستی
چونکه به قاموس دوستی ،امید وانتظار،اندیشه وآرزو،
جمله در سکوت زایندو خاموش در سخن آیند،
بی نیاز کلام وفارغ از نام،
به شادمانی ژرفی که نهان ماند ودر فرباد نگنجد.
جبران
حرف وصوت ،گفت را بر هم زنم
با تو من بی این هر سه دم زنم
مولانا
شادی و غم
به لحظه ی شادمانی و سر خوشی،در اعماق قلب خویش نظاره کنید تا که باز یابید،
آنچه امروز شما را مسرور دارد، آری همان است که پیش تر ،
زهر غمی جانکاه به کامتان ریخته باشد.
جبران
میفشاند برگ زرد از شاخ دل
تا بروید ، سبز برگ ، متصل
مولانا
غم وشادی
شادمانی،چهره ی بی نقاب اندوه است به معیار دل،
وآوای خنده از همان چاه بر شود که بسیاری ایام،لبریز اشک باشد.
و چگونه غیر این تواند بود؟
جبران
هر چه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
مولانا
درد
تلخی شربت عشق است که حکیمی در بیکران درون ،به علاج روحتان ،تجویز کرده باشد.
جبران
تلخی می ،مایه ی شیرینی است
زخم بلا ،مرهم خود بینی است
مولانا

چون عشق اشارت فرماید، قدم به راه نهید،
گرچه دشوار است و بی زنهار این طریق
و چون بر شما بال گشاید، سر فرود آورید به تسلیم،
اگرچه شمشیری نهفته در این بال، جراحت زخمی بر جانتان زند.
و آن هنگام که با شما سخن گوید، یقین کنید کلامش را،
گرچه آوای او چینی رویای شما درهم کوبد و فرو ریزد، آنچنانکه باد شمال، صلابت باغ را.
هشدار! عشق است که بر تخت می نشاند و به صلیب می کشاند، و هم او که سرچشمه ی رویش است حَرَس می کند.
هم به فراز آید بلندای قامتتان را به تمامی و نازکترین شاخه هاتان را که زیر تابش خورشید به ترقصند و اهتزاز، با دستهای مهربان خویش بنوازد؛
و هم به عمق رود تا سخت ترین ریشه هاتان در دل خاک، و به ارتعاش درآورد از بُن.
چون ساقه های بافه ی ذرت، خویشتن به وجود شما احاطه کند سخت.
به خرمن گاه بکوبدتان که برهنه شوید.
غربال کند تا که از پوسته وارهید.
به آسیاب کشد تا پاکی و زلالی و سپیدی.
و خمیری سازد نرم؛
پس به قداستِ آتش خویش سپاردتان، باشد که نان متبرکی شوید ضیافت پرشکوه خداوند را.
واین همه را از آن روی می کند عشق که مستوری دل بر شما بازگشاید، تا به حرمت این معرفت، ذره ای شوید قلب حیات را.
زنهار! اگر به مأمن پروا و احتیاط، از عشق تنها طالب کامید و گوشه ی آرام،
پس برهنگی خویش بپوشید و پای از خرمن عشق واپس کشید.
به دنیای بی فصل خود نزول کنید که در آن، لب به خنده می گشاید، اما نه از اعماق دل، و اشکی از دیده فرومی چکد، اما نه به های های جان.
چیزی به تحفه نمی دهد عشق، مگر خویش را، و نمی ستاند، مگر از خویشتن.
نه بندیِ تملک است و نه سوداییِ تصاحب،
که عشق را عشق کفایت است و نهایت.
و چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که: «خدا در قلب من است.» شایسته تر آنکه گفته آید: «من در قلب خداوندم.»
و این نه پنداری است به صواب که گامهای شما طریقت عشق معین کند، که عشق خود راه نماید، گوهری فراخور اگر در وجودتان یافت تواند کرد.
عشق را بجز تجلی خود آرمانی نباشد.
لکن شما را اگر عشق در دل است و تمنا در سر، هم بدین گونه می باید آرزو را در قلمرو جان:
از او گداختن، آب شدن، صافی شدن و سر به راه نهادن بسان جویباری که نغمه ی خود را به خلوت شب ساز می کند.
باز سودای درد مشتاقی،
و التهاب زخمی از ادراک محض عشق،
و آنکه خون رود از دل به رغبت و با وجد.
به نقره فام سپیده، چشم گشودن از اشتیاقِ دلی بی تاب، و حق شناس روزی دیگر را دم زدن در هوای عاشقی،
در کشاکش نیمروز، فراغتی به پرواز در خلسه ی عشق،
و شامگاهان، به خانه رفتن، به قدردانی و با سپاس،
و خفتن، با نمازی به قبله ی معشوق در دل و آوازی به ثنای دوست بر لب.

......... چه کسی تواند که لحظه های زندگی پیش رو گذارد و قسمت کند که :
« این برای خداوند و آن برای من ، یکی برای جان و یکی از آن تن ؟ »
که لحظه های عمر همگی بال شوند و شتاب گیرند به شکوه پروازی منزل به منزل در آسمان ِ بودن، از خویشتن به خویشتن .
آه آن که پرستش را پنجره ای پندارد که باز تواند گشود و هم بسته تواند نمود هنوز عمارت آباد روح خویش ندیده است که بلندای با لای پنجره هایش از نقرۀ صبح است تا مخمل شام .
زندگی به قامت هر روز ، شما را معبدی است ، و خود مذهب است و آیین است و دین است .
نیّت دیدار اگر کنید چشم جان بگشایید و در حوالی خود نظر کنید .
اوست که بر ابرها می گذرد ، در امتداد آذرخش دست برآرد و به همراه باران فرو بارد .
نگاه کنید این اوست که بر لبان هر گل می خندد ، به قامت هر درخت برمی شود و در نبض هر برگ می لرزد .
....... عبادت گستردن جان است بر بیکرانۀ هستی و آمیزش انسان است با اکسیر حیات ....

..... به وسعت سبز دشت هاتان رو کنید و راهی باغ های میوه تان شوید پس آنگاه دریابید که زنبور را لذتی است فراهم کردن شیرین عسل از رگ های سرشار گل .
و گل را حظّی است چون که میزبان شود و شهد خویش به زنبور دهد .
به ساحت اندیشۀ زنبور بستر گل چشمه ساران زندگی است .
و در باور گل زنبور پیام آور عشق .
و به قاموس این هر دو تبادل زیبای لذت نیازی است نهفته ، و شور و وجدی است به نهانخانۀ راز
خفته .
پس : به کار لذت های خویش باشید هم بدان سان که زنبور است و گل .
به شادمانی و شور به تعادل .....
.... آن که عمر به عبث می دهد در گذر همۀ فصل ها غریبه می شود ....
پیامبر
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک