زندگی جنگ و دیگر هیچ
نویسنده:
اوریانا فالاچی
مترجم:
لیلی گلستان
امتیاز دهید
اوریانا فالاچی موفق به دریافت جایزه بانکارلا ۱۹۷۰ برای این کتاب شد.
- چاپ این کتاب بعد از جنگ ویتنام نه تنها برای فالاچی شهرتی جهانی به بار آورد که حتی باعث شد بسیاری از آنها که از جنگ ویتنام دفاع میکردند نیز از کرده خود پشیمان شوند. «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» را شاید بتوان یکی از موثرترین کتابهای ضد جنگ تاریخ دانست. کتابی که از دید بعضی شاید بهترین کتاب ضد جنگ تاریخ هم لقب بگیرد!
- عکسی که بر روی جلد این کتاب است تصویری است واقعی از رییس پلیس ویتنام، تصویر اعدام مردی شورشی، تصویری که توانست دنیا را تکان دهد و بسیاری معتقدند انتشار این عکس شکست آمریکا در جنگ ویتنام را قطعی کرد. عکسی که بعدها موضوع کتاب فالاچی شد.
- اوریانا فالاچی روزنامه نگار جوایز بسیاری برای آثارش برده است. برای چاپ این اثر به خصوص نیز توانست جایزه بانکارلا را در ۱۹۷۰ به خود اختصاص دهد.
قسمتی از متن کتاب:
یک ویت کنگ میدوید، با تمام قوا میدوید و همه به او شلیک میکردند. درست مثل اینکه در غرفه تیراندازی پارک شهر، به هدفها تیر می اندازند. ولی تیرها به او نمی خورد. بعد من یک تیر شلیک کردم و او افتاد. درست مثل اینکه به درختی شلیک کرده باشم، حتی جلو رفتم و به او دست زدم؛ ولی باز هیچ احساسی نداشتم. احمقانه است، اما واقعیت دارد…
بیشتر
- چاپ این کتاب بعد از جنگ ویتنام نه تنها برای فالاچی شهرتی جهانی به بار آورد که حتی باعث شد بسیاری از آنها که از جنگ ویتنام دفاع میکردند نیز از کرده خود پشیمان شوند. «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» را شاید بتوان یکی از موثرترین کتابهای ضد جنگ تاریخ دانست. کتابی که از دید بعضی شاید بهترین کتاب ضد جنگ تاریخ هم لقب بگیرد!
- عکسی که بر روی جلد این کتاب است تصویری است واقعی از رییس پلیس ویتنام، تصویر اعدام مردی شورشی، تصویری که توانست دنیا را تکان دهد و بسیاری معتقدند انتشار این عکس شکست آمریکا در جنگ ویتنام را قطعی کرد. عکسی که بعدها موضوع کتاب فالاچی شد.
- اوریانا فالاچی روزنامه نگار جوایز بسیاری برای آثارش برده است. برای چاپ این اثر به خصوص نیز توانست جایزه بانکارلا را در ۱۹۷۰ به خود اختصاص دهد.
قسمتی از متن کتاب:
یک ویت کنگ میدوید، با تمام قوا میدوید و همه به او شلیک میکردند. درست مثل اینکه در غرفه تیراندازی پارک شهر، به هدفها تیر می اندازند. ولی تیرها به او نمی خورد. بعد من یک تیر شلیک کردم و او افتاد. درست مثل اینکه به درختی شلیک کرده باشم، حتی جلو رفتم و به او دست زدم؛ ولی باز هیچ احساسی نداشتم. احمقانه است، اما واقعیت دارد…
دیدگاههای کتاب الکترونیکی زندگی جنگ و دیگر هیچ
این اراجیو چیه سرهم میکنی ؟
در مثل مناقشه نیست برادر!
جوش نیار
ای کاش قبل از زدن پست به سایت ویکیپدیا مراجعه میکردی تا ببینی عملیات مرصاد اواخر جنگ بوده نه بعد جنگ
روایت چهارم
سعید دارائی
دكمه هايش را كه باز مي كنم بوي بهارنارنج در دل مرداد مي پيچد. گلويش زير نور ستاره ها مثل يك تكه طلاي صيقل زده برق مي زند. هيچوقت اينطور محو چهره ي زني نشده ام. چشمان پف كرده اي كه در اوج درد هم بي دريغ مي خندند. گونه هاي تپل و چاله ي ظريفي روي چانه كه مثل سايه اي راز زيبايي اش را سر بسته مي كند.
حسي غريب كنارش نگهم مي دارد. زير سرش را كمي جابجا مي كنم. كفي آب روي پيشاني اش مي ريزم. لبان گوشتالودش مثل بچه اي كه پستان پر شير مادر را حس كرده باشد از هم بازمي شوند. دست لرزانم را روي جيب پيراهنش مي لغزانم. در بالا پايين رفتن پستان هايش جيبش را خالي مي كنم. تهمينه تهراني.
بدون اعتنا به آتشبار روبرو ترجيح مي دهم تا صبح كنارش دراز بكشم.
درست هنگام گذشتن از خاكريز دوم از گروه جا ماندم. انفجار يك گلوله ي توپ گيجم كرد. وقتي به هوش آمدم همه چيز تاريك بود. اسلحه ام را پيدا كردم و كورمال رفتم پاي پشته اي خاك ولو شدم. تا صداي پايي به گوش رسيد. هنوز ذهنم كاملا روشن نشده بود. تحت تاثير احساسي كاملا غريزي خشابم را به سمت منبع صدا خالي كردم.
به خواب عميقي فرو رفته است. لباس هايم را همه در زخم هاي تنش تپانده ام. چاره نمي كند. خاك زير تنش سياه تر از شب شده است. گاهي زير چترهاي منور خودم را مي بينم كه لخت كنار يك زن دراز كشيده ام.
كنارش مچاله مي شوم و خوابم مي برد.
با صداي مهيب يك انفجار نيم خيز مي شوم. اطرافم كاملا زير آتش است.
بخاطر تهمينه هم كه شده بايد كاري بكنم. اطرافم را ديد مي زنم. سمت چپم گودالي مي بينم كه مي تواند جان پناه مطمئني باشد.
بدن سراسر خوني تهمينه را بغل مي كنم و راه مي افتم. چند قدم مانده به گودال همه چيز در سياهي محض فرو مي رود.
ماه از پشت بيستون بالا مي آيد
گودال را روشن مي كند
تنم با تن تهمينه يكي شده است.
مگه چند سالته که قبل از انقلاب بهت میگفتن : اسپارتا!!!!؟
شما که اینقدر دل نازکی چطوری سر از عملیاتِ مرصاد در آوردی؟
راستی عملیاتِ مرصاد بعد از جنگ اتفاق افتاد ها!!
البته در کل داستانِ جالبی بود
من این کتاب رو دهه 60 خوندم .بعدش رفتم سربازی وخودم شدم قربانی جنگ.لعنت به جنگ ولعنت بر آتش افروزان .زنده باد صلح وآزادی8-)8-)8-)8-)
قلب منم درد کرد:((:(( متاسفم
خیلی بد بود