رسته‌ها
مردی که میخندد
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 264 رای
نویسنده:
مترجم:
رضا فکور
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 264 رای
✔️ مردی که می‌خندد [L’Homme qui rit]. رمانی از ویکتور ماری هوگو (1802-1885)، شاعر و نویسنده فرانسوی، که در 1869منتشر شد. این اثر که در آخرین دوره از جلای وطن نویسنده در بروکسل نوشته شد، مانند بینوایان، بازتاب دغدغه‌های اجتماعیی است که ویکتور هوگو را مرد سیاست می‌کرد و بازتاب شور و اشتیاقی است که هم ساده‌دلانه است و هم پرحرارت. مردی که می‌خندد شاید شاخص‌ترین رمان ویکتور هوگو باشد؛ رمانی که میل او به نقیض روشن‌تر از هروقت دیگری در خدمت عقیده در آمده است. یک معرکه‌گیرِ فیلسوف، یک هیولا با روح درخشان، یک دختر یتیم نابینا با معصومیتی خارق‌العاده، یک دوشس منحرف، قهرمانان این رمان‌اند. ماجرا در انگلستان و در زمان ملکه آنا، رخ می‌دهد. یک خانه به دوش عجیب، به نام اورسوس که مردم‌گریزی خوش‌قلب است، با گاری و خرس خود درهرجایی پرسه می‌زند. او با دو کودک رها شده برخورد می‌کند: یکی که به دست «کومپراچیکو» ها [خریداران بچه] معلول شده است و بر صورتش نشانی از یک لبخند دائمی نقش بسته است، و همراهش که دختری نابیناست. اورسوس آن دو را نزد خود نگاه می‌دارد و مدتی بعد به همراه آنان نوعی گروه تقلید ایجاد می‌کند. گوینپلین با صورت ناهنجارش بسیار زود به شهرت می‌رسد و دئا همراه شاد او برصحنه است: دو جوان با محبت بسیار یکدیگر را دوست می‌دارند. باری، چنین پیش می‌آید که در لندن متوجه می‌شوند گوینپلین همان بارون کلانچارلی و عضو عالی‌رتبه سلطنتی است که در گذشته او را از خانواده‌اش ربوده بودند. پس عنوانها و حقوقش را به او تفویض می‌کنند. اورسوس که گمان می‌کند او مرده است، بیهوده می‌کوشد غیبتش را از دئا پنهان دارد. در این بین، گوینپلین به مجلس لردها وارد شده است. در آنجا، مدافع بینوایانی می‌شود که تمام زندگی‌اش در میانشان گذشته است. با چنان شوری سخن می‌گوید که اختیار از کف می‌دهد و در پایان سخنانش، به هق هق می‌افتد. او دیگر به نقص خود نمی‌اندیشد، اما لردها می‌بینند که گریه‌هایش به خنده‌ای منقبض تبدیل می‌شود. در نهایت حیرت، همه اعضای مجلس پوزخند می‌زنند. قهرمان ماجرا در حالیکه سرگشته از نفرت است می‌گریزد. دیگر تنها به آن می‌اندیشد که در کشتی به اورسوس و دئا بپیوندد و با آنها برود. افسوس که دیر می‌رسد. دئا، شکسته از درد مرده انگاشتن او، در میان دستانش جان می‌سپارد. گوینپلین که تسلایی نمی‌یابد، سرانجام خود را غرق می‌کند. توصیف انگلستان قدیم اوایل قرن هجدهم با قدرت صورت گرفته است؛ خشونت مردم تحت پوشش ظرافت مغرورانه جامعه انفجار می‌یابد. زنده بودن این اثر ناشی از صحنه‌پردازی خشن است، اما خشن‌تر از آنکه بتواند نظریه‌های اجتماعی را جمع آورد و به این درام امکان دهد تا به عمقی دست یابد که می‌توانست شخصیتها را واقعی سازد.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
280
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی مردی که میخندد

تعداد دیدگاه‌ها:
37
وقتی اسم کتابو می بینم چهره ی مردی که لبخند رو صورتش کنده شده و غم تو چشماشه(شبیه دشمن بتمن:D) میاد تو ذهنم..اولین اثری بود که از هوگو خوندم بینوایانم که دیدم دوست داشتم کارش خیلی درسته8-)
این کتابو من خیلی وقت پیش خوندم کتابشو هم توو خونه دارم خیلی کتابِ جالبیه پیشنهاد می کنم هر کی نخونده یه وقت واسش بزاره ;-(
راستش یکم از بقیه کتاب هاش پراکنده گویی بیشتری داره البته هنر ویکتر هوگو به اینه توی این کتاب که خوب و بد رو تو آدمهای مختلف جمع بسته و نظر شخصی نداده شاید با توصیفاتش خواننده رو مجبور به پذیرفتن خوب یا بد بودن اشخاص بکنه ولی یکم که جلو رفتی این اختیار رو بهت میده که خودت تشخیص بدی.در کل بی نظره.
سلام و خسته نباشید و تشکر از اینکه به گسترش فرهنگ کتابخوانی کمک می کنید
1 سایتتون خیلی خیلی کنده
2 فاصله یک دقیقه ای بین دانلودها خیلی وقت گیره
این هم قسمتی زیبا از این کتاب که ویکتور هوگو هنرمندانه آن را پرداخت کرده :
....
کودک بی کس، صدای ناله دخترک محتضر را شنید.
او را از زیر برف درآورده و در بغل گرفت.
وقتی دخترک احساس کرد در میان بازوان کسی قرار دارد، گریه را کنار گذاشت و آرام شد. چهره های دو کودک به هم خورد، لب های بنفش دخترک گونه های پسر بچه را چون پستانی مکیدن گرفت.
دخترک در حالی بود که خون یخ زده اش می خواست قلبش را از کار باز بدارد. مادر سهمی از مرگ خود را به او بخشیده بود، دست ها، پاها و زانوان دخترک از سرما یخ زده بود. کودک این سرمای کشنده را احساس نمود.
نیم تنه خشک و گرمی داشت، دخترک را بر سینه مادر گذاشته، نیم تنه را در آورد و طفل خردسال را در آن پیچید، آنگاه آن را بغل کرد، نیمه عریان در زیر ریزش بیرحمانه برف و وزش باد سرد به راه افتاد.
دخترک لبان خود را با گونه پسر آشنا ساخته ، کمی گرم شد و سپس به خواب رفت. این اولین بوسه آن دو در تاریکی ها بود.
مادر پشت بر برف و رو به سمت آسمان تاریک بر جای ماند. :((
.....
( این جمله آخری اشک منو درآورد)
چرا کتابای ویکتور هوگو انقدر تاریکه ؟

چون واقعیت های جامعه رو به تصویر میکشه و هیچ وقت نمیشه از واقعیت ( درد ) فرار کرد
عالی بود امیدوارم که هیچ وقت بسته نشید وقتی پیام بسته شدن تون رو دیدم ایران نبودم تمام سعی ام رو کردم تا با دوستانم که ایران بودند تماس بگیرم و حمایتشون رو برای شما جلب کنم دوستت دارم کتاب و کتابناک برای همیشه:-*:-*
عالی بود امیدوارم که هیچ وقت بسته نشید وقتی پیام بسته شدن تون رو دیدم ایران نبودم تمام سعی ام رو کردم تا با دوستانم که ایران بودند تماس بگیرم و حمایتشون رو برای شما جلب کنم دوستت دارم کتاب و کتابناک برای همیشه:-*:-*
مردی که میخندد
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک