آن مرگم
نویسنده:
موریس بلانشو
مترجم:
پرهام شهرجردی
امتیاز دهید
✔️ در طی جنگِ دوم جهانی، بلانشو تا خودِ مرگ میرود، اما نمیرود. این «خودِ زندگینامه» یکبار در «جنون روز» نوشتن میکند و بعد، «آنِ مرگم» به گذشتهی مردی میرود که دیگر جوان نیست. اول شخصِ مفرد روایت میکند، تکرار میکند: «میدانم». سوم شخصِ مفرد، مردِ جوان است،
مردی که هنوز جوان است. انگار این اول شخص – منِ امروز –، آن سوم شخص – منِ جوانِ دیروز – را مینویسد.
اینجا گشایشیست برای شهادت دادن. تاکید میکند که به نامِ دیگریست که شهادت داده میشود. به نامِ منِ دیروز، به نامِ عدالت، به نامِ همهی آنهایی که در تابستان ۱۹۴۴– به جای بلانشو – کشته شدند. من از طریقِ او، از طریقِ آنهاست که شهادت میدهم، که شهادت میدهد.
دریدا، از درهم تنیده شدنِ قصه و شهادت حرفها خواهد زد.
این خانهی خانوادگی، این قصر، این «جا»، شخصیتِ اصلیی قصه است. خانه، خانهی «کن» است. جایی که بلانشو را به دنیا آورده و تا حوالیی مرگ، تا جوخهی آتش، همان خانه ماندهست. در «آنِ مرگم» بلانشو – خودخواسته – در تاریخ دست میبرد:
بر نمای سر در، مثل خاطرهای ویرانناپذیر، تاریخ ۱۸۰۷ حک شده بود. آیا آنقدر بافرهنگ بود که بداند این سالِ معروف یِناست، یعنی همان وقتی که ناپلئون، سوار بر اسب کوچک خاکستریاش، از جلوی پنجرههای هگل عبور میکرد.
در سال ۱۸۰۶ است که ناپلئون وارد یِنا میشود و هگل به فکرِ پایانِ تاریخ میافتد. به واقع، برنمای سر درِ خانهی «کن» تاریخ ۱۸۰۹ حک شده است. کریستف بیدان، حدس میزند که بلانشو ۱۸۰۷ خودش را میدیده که قرار است یک قرن بعد به دنیا بیاید (۱۹۰۷)، یکصد سال بعد از ساختِ خانهی خانوادهگی، یکی به دنیا میآید و با دست بردن در تاریخ، پایانِ تاریخِ هگل را زیرِ سوآل میبرد. خانه، همین خانهای که در پایانِ جنگ، آغازِ زندهگیاش را زیر سوآل میبرد.
کتاب با یک اپیلوگ تمام میشود. تک صفحهای که از تمامِ کتاب جدا میشود. در آخرین سطرها مینویسد:
تنها احساس سبکیست که بهجا میماند که خودِ مرگ است یا، برای گفتنِ دقیقترش، آنِِ مرگم از حالا به بعد همآره در انتظار.
«آنِ مرگم»، تکه، قطعه، فراگمان نویسندهایست که بیشتر از هرکس به تکهنویسی فکر داد و اینجا، با این تکه، با این قطعه، به قصهی زندگی بدرود میگوید. حالا آخر است که انتظار میکشد.
کسی که نمیتواند برای مرگ شهادت دهد، برای مُردن شهادت میدهد.
بیشتر
مردی که هنوز جوان است. انگار این اول شخص – منِ امروز –، آن سوم شخص – منِ جوانِ دیروز – را مینویسد.
اینجا گشایشیست برای شهادت دادن. تاکید میکند که به نامِ دیگریست که شهادت داده میشود. به نامِ منِ دیروز، به نامِ عدالت، به نامِ همهی آنهایی که در تابستان ۱۹۴۴– به جای بلانشو – کشته شدند. من از طریقِ او، از طریقِ آنهاست که شهادت میدهم، که شهادت میدهد.
دریدا، از درهم تنیده شدنِ قصه و شهادت حرفها خواهد زد.
این خانهی خانوادگی، این قصر، این «جا»، شخصیتِ اصلیی قصه است. خانه، خانهی «کن» است. جایی که بلانشو را به دنیا آورده و تا حوالیی مرگ، تا جوخهی آتش، همان خانه ماندهست. در «آنِ مرگم» بلانشو – خودخواسته – در تاریخ دست میبرد:
بر نمای سر در، مثل خاطرهای ویرانناپذیر، تاریخ ۱۸۰۷ حک شده بود. آیا آنقدر بافرهنگ بود که بداند این سالِ معروف یِناست، یعنی همان وقتی که ناپلئون، سوار بر اسب کوچک خاکستریاش، از جلوی پنجرههای هگل عبور میکرد.
در سال ۱۸۰۶ است که ناپلئون وارد یِنا میشود و هگل به فکرِ پایانِ تاریخ میافتد. به واقع، برنمای سر درِ خانهی «کن» تاریخ ۱۸۰۹ حک شده است. کریستف بیدان، حدس میزند که بلانشو ۱۸۰۷ خودش را میدیده که قرار است یک قرن بعد به دنیا بیاید (۱۹۰۷)، یکصد سال بعد از ساختِ خانهی خانوادهگی، یکی به دنیا میآید و با دست بردن در تاریخ، پایانِ تاریخِ هگل را زیرِ سوآل میبرد. خانه، همین خانهای که در پایانِ جنگ، آغازِ زندهگیاش را زیر سوآل میبرد.
کتاب با یک اپیلوگ تمام میشود. تک صفحهای که از تمامِ کتاب جدا میشود. در آخرین سطرها مینویسد:
تنها احساس سبکیست که بهجا میماند که خودِ مرگ است یا، برای گفتنِ دقیقترش، آنِِ مرگم از حالا به بعد همآره در انتظار.
«آنِ مرگم»، تکه، قطعه، فراگمان نویسندهایست که بیشتر از هرکس به تکهنویسی فکر داد و اینجا، با این تکه، با این قطعه، به قصهی زندگی بدرود میگوید. حالا آخر است که انتظار میکشد.
کسی که نمیتواند برای مرگ شهادت دهد، برای مُردن شهادت میدهد.
آپلود شده توسط:
hreza
1390/02/18
دیدگاههای کتاب الکترونیکی آن مرگم
کسی که نمی تواند برای مرگ شهادت دهد, برای مردن شهادت می دهد.
تنها احساس سبکی ست که به جا می ماند, که خود مرگ است, یا دقیق ترش آن مرگم, از حالا به بعد هماره در انتظار.