رسته‌ها
آذری یا زبان باستان آذربایجان
امتیاز دهید
5 / 3.7
با 207 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 3.7
با 207 رای
این کتاب به بیگانه پرستانی که میخواهند برای آذربایجان و آذربایجانی ملیت جدا ، زبان جدا و تاریخ جدا بسازند با دلیلهای دانشمندانه و گواههای استوار پاسخ دندان شکن داده و مشت سختی بر دهان دروغگوی آنان میزند. این کتاب نشان میدهد که قومیت آذربایجان ایرانی زبانش (آذری) و تاریخش همواره با دیگر ایرانیان همبسته بوده و میباشد.
زبان آذری زبانی است از خانواده زبان‌های ایرانی غربی که در منطقه آذربایجان (آتورپاتکان) پیش از گسترش زبان ترکی رایج بوده‌است و امروزه گستره آن محدود شده‌است. بیشتر دانشمندان ایران‌شناس، در بازگویی ریشه تاریخی زبان دیرین مردم آذربایجان، باور دارند که زبان باستانی آذری بازمانده و دگرگون شده زبان مادها است و ریشه آریایی دارد که تاریخ‌دانان و جغرافی‌نویسان اسلامی آن را فارسی(ایرانی)، فهلوی و آذری خوانده‌اند.
هر چند که مطالعه بر روی این زبان سابقه طولانی در نزد شرق‌شناسان غربی دارد، اما نخستین پژوهش گسترده روی آن در ایران توسط احمد کسروی انجام گرفت. احمد کسروی تاریخ‌نویس ایرانی، در کتاب آذری یا زبان باستان آذربایجان نمونه‌هایی از این زبان و ارتباط آن را با زبان تاتی نشان داد. زبان‌شناسان با اشاره به وجود زبان‌های تاتی و هرزنی در چندین روستای آذربایجان شرقی، اردبیل، نمین، خلخال (کلور)، عنبران، پیله رود و میناباد آنها را از بقایای آن زبان باستانی می‌داند. زبان «آذری»، یکی از شاخه‌های زبان پهلوی است که پس از حمله عرب‌ها و هجوم اقوام ترک همچنان به زندگی خود ادامه داده‌است. ولی با پا گرفتن زبان ترکی در آن دیار، رفته رفته زبان «آذری» رو به سستی و نابودی نهاده‌است. گو اینکه هنوز در پاره‌ای از روستاها و بخش‌های آذربایجان نقشی و نشانی از آن باقی است.
پروفسور پیتر گلدن در صفحه ۳۸۶ کتاب خود که یکی از جامع‌ترین کتاب‌ها درباره تاریخ گروه‌های مختلف ترک چاپ شده‌است روند ترکی زبان شدن آذربایجان را به سه مرحله بخش کرده است: نخست ورود سلجوقیان و مهاجرت قبایل اغوز به ناحیه آذربایجان و آران و آناتولی، دوم حمله مغولان که بیشتر سربازان شان ترک‌تبار بودند، و سوم دوران صفویان که بسیاری از قبایل اغوز-ترکمان قزلباش از آناتولی به ایران سرازیر شدند.
آذری یا زبان باستان آذربایجان :
کسروی درباره ی انگیزه ای پرداختن به این کتاب می نویسد : “...این دفترچه داستانش آن است که سالها در میان نویسندگان ایران و عثمانی کشاکش درباره ی نژاد آذربایجانیان رفتی ،زیرا عثمانیان(دسته ژن ترک) آذربایجان را ترک شماردی ترکی بودن زبان آنجا را دلیل آوردندی . از این سوی نویسندگان ایرانی به خشم آمده تندی ها کردندی و سخنان بی سر و بن نوشتندی ....” از اینرو کسروی در این خصوص به تحقیق پرداخت، و کذب بودن ادعای ترکان را آشکار ساخت .
محمد قزوینی در خصوص این اثر می نویسد : “.... این رساله ی پنجاه و شش صفحه ی از وجنات آن معلوم است که نتیجه ماها و بلکه سالها، زحمت وتتبع است و تقریبا هر سطری از سطور کوچک آن حاکی از مطالعه ی یک کتاب بزرگ است زیرا که در این گونه مواضع بکر و تازه تا کنون کسی قلمی به روی کاغذ نیاورده است...”
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
53
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1388/04/11
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی آذری یا زبان باستان آذربایجان

تعداد دیدگاه‌ها:
1324
بله،اين جناب كسروي با چنين مزخرفاتي قصد پيامبري داشت،البته من به نيت خير خواهانه كسروي هيچ ترديدي ندارم،اما ايشان را در آن حد نمي بينم كه بخواهند در همه مسايل نظر بدهند.جناب كسروي نيز از اين دسته از انسانها بوده،كه در عين خير خواهي به عملي دست زد كه نتيجه آن به سود اين ملت نبوده. آيا حق نداريم كه حضور استعمار آمريكا را در ايران،نتيجه منطقي افكار روشنفكراني چون كسروي بدانيم؟ آيا حق نداريم كه اين گفته هگل را در مورد كسروي نيز بكار ببريم كه"ابلهان دقيقا به همان شكلي در مي آيند كه با آن مخالفت ميكنند"؟ آيا كسروي كه هدف خود را مبارزه با خرافه ها و ترويج خرد تعريف كرده بود،به گونه اي همان گفته ها را تكرار نميكرد؟ مثلا در همين كتاب "پيام به.." ميگويد كه به اسلامي كه ملايان ميگويند اعتقادي نداريم. ما اسلامي را مد نظر داريم كه در عربستان ظهور كرد.جالب است،مگر در خود قرآن كم از خرافه ها سخن رانده شده،و مگر نه اينكه جن و پري..در خود نص صريح قرآن ذكر گرديده است؟ جناب كسروي كدام اسلام را ميگويد كه از خرافه ها تهي بوده و كاملا بخردانه بوده است؟
اما اين جناب كسروي چه به آساني تمام گذشته فرهنگي ايران را به پاي بت "خرد" قرباني مي كند و دست آخر نيز فلاسفه و شاعران را همرديف با ملايان و فال گيران قرار ميدهد! آخر يكي پيدا نشد كه از اين جناب كسروي بپرسد كه فلسفه چيست و چطور "خرد گرايي" ايشان جزو دسته فلسفه قرار نميگيرد؟! مگر فلسفه غير از شيوه انديشيدن است؟فرد ناخود آگاه به ياد جريانات فاشيسم و يا حتي دشمني همان ملايان مغضوب كسروي مي افتد كه مردم را از فلسفه بر حذر مي داشتند چرا كه از قدرت بنيان گري فلسفه هراسان بودند.نمونه آن،همان عزيز سفر كرده به تشت بود كه در شعري عروس خود را از فلسفه خواندن بر حذر مي داشت و چه قدر از اين منظر با جناب كسروي و كتاب ايشان،يعني "خواهران و دختران ما" شباهت داشت!
ممكن است گفته شود كه دشمني كسروي با شعرا،بخاطر جريان عرفاني اي بود كه در ايران شكل گرفت وذاز نظر كسروي باعث عقب ماندگي اين كشور شد،بود.اگر به عرفان نظري بيفكنيم متوجه خواهيم شد كه اين مكتب فكري خود يك جريان ناسيوناليستي بوده است و حركتي بوده بر ضد اعراب و حتي اسلام.عرفان با تاكيد بر روي خوانش بخصوصي كه از قرآن و احاديث داشت،اسلام را از ماهيت خود تهي كرده بود.چرا كه هر مذهبي با جوهره خوانش هاي متعدد نا همخوان است.فرضا،بنا بر اصول مسيحيت،"در آغاز كلمه بود و كلمه در نزد خدا بود و كلمه،خدا بود."زماني كه كلمه به "كلمات" تبديل شد،خدا نيز با آن مرد،چرا كه ديگر دايره هستي محدود به يك مركز نميشد،و بينهايت مركز را در بر مي گرفت و "حقايق" را شامل ميشد.اگر از اين منظر به جريان عرفاني نگاه كنيم،خواهيم ديد كه در وجود خود نوعي مقاومت در مقابل اسلام را داشت و حتي كاملا جرياني بود ملي.اما جناب كسروي هيچ كدام از اينها را نمي فهميد و يا شايد هم نمي خواست كه بفهمد.البته بايد به خاطر داشت كه عرفان در سير تاريخي خود با تعصبات بسياري همراه شد و مثل تمام جريانات تاريخي،راه به بيراهه برد واز هدف اصلي خود ساقط گشت.هدف اين گفته ها،حمايت از عرفان نيست بلكه نگاهي است تا حد امكان همه سو بين به تاريخ.
بنابراين جناب كسروي،با نگاهي تك بعدي نسبت به مسائل،نه تنها كه در فهم گذشته ايران كمكي نكرد،بلكه به جرات ميتوان گفت كه از استعمار دعوت ميكرد تا با حضور خود در ايران،مردم را از عطر خوش خدمت خود سرفراز گرداند.مراسم كتاب سوزان او چيزي نيست كه بتوان آنرا نديد گرفت و ايشان چه جاهلانه براي اثبات مدعاي خود به نقد آثار حافظ ميپردازد.مثلا در كتاب"حافظ چه ميگويد"،مي گويد كه:براي فهم اشعار حافظ آنرا به نثر تبديل كنيد تا ببينيد كه اين اشعار چقدر بدند.هر كسي كه مقداري با نقد ادبي آشنا باشد ميداند كه فرم و محتوا از يكديگر جدايي ناپذيرند و اصلا يكي هستند.شعر، در كليت خود معنادار است و زيبايي آن در وزن است و قافيه و تكنيك هاي شعري.راهكار كسروي همان قدر براي نقد اشعار حافظ احمقانه است كه بگوييم زن زيبايي را بر سر ميز تشريح بكشانيم و همه اندامهاي او را از هم جدا كنيم و دست آخر مدعي شويم كه اين زن،اصلا زيبا نبوده است!
در مورد گرايشات شوونيستي كسروي به تفضيل سخن گفته شد.همچنين با نقل قولي كه از اين روشنفكر در نشريه پرچم شد،گمان نميكنم كه احتياجي به اطناب و دراز گويي باشد كه چه كسي اهداف شومي در سر داشته است،مدافعين زبان و حقوق قومي و يا كسروي وكسروي پرستان؟
بد نيست كه براي فهم بيشتر تفكرات كسروي به عنوان يك روشنفكر نظري به دبگر آثار او بيندازيم،تا بيشتر اين جناب روشنفكر شناخته شود.
كسروي با در آوردن لباس آخوندي و در عوض با رفتن در كسوت يك روشنفكر ضربه هايي را به جريان فكري ايران وارد كرد كه تا به امروز نيز زخم ملتهب آن بر جاي مانده است.اگر به كتابچه "پيام به دانشمندان اروپايي و آمريكايي"او نظري بيفكنيم،عمق مطلب بيشتر آشكار خواهد شد.
كسروي با اين پيش فرض آغاز به سخن ميكند كه او دانشمندان را از سياست مداران تفكيك ميكند و هدف او به ياري طلبيدن اين دانشمندان براي موضع گيري در مقابل سياست هاي ويران گر است.در قسمتي از اين پيام به گونه اي كاملا ملتمسانه ميگويد:به عنوان يك شرقي،عقب ماندگي ها را ميپذيرد و از اين دانشمندان ميخواهد كه كساني را به ايران بفرستند تا از علوم جاريه چيزي را نيز به ايرانيان بياموزند.در قسمتي ديگر به حمله به ادبيات و شعراي فارسي ميپردازد و بقول خودش اين قافيه بافان را هم رديف با ملايان،مفتخوران و حتي فال گيران قرار ميدهد تا جايي كه شكوه ميكند كه چرا آثار عطار در ممالك غربي به چاپ رسيده است و اين دانشمندان را به گونه اي ملايم سرزنش ميكند.فلسفه را نفي و از خرد تمجيد ميكند و ديگر مسايل از جمله ارائه پيشنهادي براي حل بحران هاي اقتصادي و زدودن فقر كه متاثر از گرايشات توده اي و چپ ايشان ميباشد.حال بپردازيم به نقد اين مطالب:
اگر به جريانات استعماري در جهان نظري بيفكنيم خواهيم ديد كه علت اصلي دوام استعمار در كشورهاي مستعمره،اين بوده كه استعمار توانسته بود كه روشنفكران اين كشورها را متقاعد كند كه اهداف استعمار به نفع اين كشورها ميباشد و مقصود تنها اهداف خيرخواهانه اي است كه در نهايت به سود مستعمرات ميباشد. همچنين اگر به تاريخ شكل گيري استعمار بنگريم متوجه خواهيم شد كه شروع استعمار با ورود همين دانشمندان،خواه در لباس زبان شناس و پزوهش گر وذخواه در شكل گياه شناس و طبيعي دان،آغاز شده بود. بقول رابرت يانگ،وظيفه اصلي استعمار،تهي كردن مستعمره از هر چيزي و در عوض جاي گرفتن در اين اندام تهي شده بود.اين جريان تهي سازي آنقدر شديد بود كه حتي اسامي حيوانات و گلها و گياهان نيز از آن در امان نمي ماند و هر جا كه اين دانشمندان بر آن پا ميگذاشتند اسامي آن محل را تغيير ميداده و بر روي گياهان و حيوانات نامهايي با ريشه لاتين مي نهادند.استعمار حتي به ورزشهاي بومي هم رحم نكرده بود و ورزش كشور بومي را از رونق مي انداخت و آن را احمقانه جلوه ميداد.اين روند در سلطه اعراب بر ايران كاملا آشكار است.شايد به همين دليل باشد كه ايرانيان مثلا به ورزش كشتي ارج بسيار مينهند.اما ممكن است اين پرسش پيش آيد كه آيا بايد در لاك خود فرو رفتن وتنها بخاطر ترس از استعمار،از ترويج علوم جلوگيري كرد؟
بدون شك منظور از اين نوشته اين نيست.اما اگر مجددا به جريان استعمار نظري بيفكنيم خواهيم ديد كه استعمار حضور خود را در كشورهاي مستعمره با اين ترفند توجيه ميكند كه اينان از نظر فرهنگي و خصوصا ادبيات فقيرند و بايد در اين كشورها ادبيات تدريس شود.به همين دليل اصلي بود كه نويسنده اي چون شيكسپير،در هند،ايرلند،اسكاتلند..از طرف ادباي انگليسي تدريس ميشد و هر كسي كه از نوشته هاي شيكسپير لذت نميبرد لزوما "كج طبع جانور" بود و بويي از فرهنگ نبرده بود.
بعضي از دوستان ،نميدانم بر روي چه حسابي،ما را تجزيه طلب خواندند و بعد از آن هم نتيجه گيري كردند كه ما در لباس انسان دوستانه اهداف شومي را در سر داشته ايم!عده اي نيز ما را دچار عقده حقارت تشخيص داده اند و چه وچه هاي ديگر.حال پرسش اين است كه اين به اصطلاح منطقيون از كجا به اين نتيجه گيري قطعي دست پيدا كرده اند و چه مضحك تر آنكه مدعي اين هستند كه با ما وارد جدلي علمي شدهاند!تا آنجا كه من ديده ام،از طرف اينان بجز دسته بندي كردن و برچسب زني چيزي ديده نشد،اگر بحث منطقي اين است كه بايد بگوييم:
رفتيم و از اين رفتن،بسيار تو را بخشيم آزادي و قلب تو،بر رفتن ما خنديد
آن تازه رس نو بر گر حال مرا پرسيد گو شكر خدا گفتم و راضي به ثوابت
لعنت به تو ذات خرابت
در آينه ات بنگر،حيوان صفتي بيني حاشا مكن اين باور،اين دست تو نيست،ايني
اين است ترازوي عدالت تو پادشه مكر و رذالت
ارزاني آن تازه رس خوش قد و قامت تو پيش كش قصه ما هم بسر آمد
لعنت به تو ذات خرابت
پايان سخن بشنو اين قائله شد از نو
در مكتب عشاق اگر اين بود همه صبر و قرارم گر حوصله اين بودو چنين پا بفرارم
اينچنين اگر گربه صفت بودم و حاضر به جوابم لعنت به من و عشق و به اين ذات خرابم!
واقعا كه خنده دار است.ما معني بد و بيراه گفتن را در اين مملكت نفهميديم.كساني هر چيزي كه دلشان ميخواهد به ما ميگويند،و اگر ما در جوابشان از الفاظي مناسب حالشان استفاده كنيم،توهين قلمداد ميشود و بايد پروفايل ما مسدود شود،ويا اينكه دچار عقده حقارت شده ايم و يا دلمان مي خواهد كه كسي "قربون صدقه ما رود!" اين روانشناسان مدرن،نميدانم كه از كجاي قامت مباركشان به كشف اين نكات قابل توجه نائل شده اند.اگر از طرف من به كسي توهيني شده،نوش جانش.دليل اصلي آن هم اين است كه ما آن افراد را در سطحي نميبينم كه بخواهيم با اينان مودبانه سخن بگوييم.سخن آن بود كه ما گفتيم.
اين كه بتوانم احساس نفرتم را از كسي كه نماد (حالا نگوييم تنها مقصر) بزرگ‌ترين جنگ تاريخ بشريت است، بيان نكنم كمي مشكل است. در طول اين جنگ مكتبي به نام نازيسم با اتكا به نژاد باوري‌هايش موجب قتل‌عام بسياري از نژادهاي پست‌تر (به قول خودشان) گرديد. در ايران نژاد باور آن دوران با تكيه به نژاد آريايي و ادعاي همريشگي نژاد ايرانيان و آلماني‌ها چنان از هيتلر سخن گفته مي‌شد كه گويي نجات ما در گرو موفقيت اوست (به دلايلش كاري ندارم) تفكري كه هنوز هم در ايران طرفداراني دارد.
اصلا همين بحث ما هم به نوعي به هيتلر و تفكر نژاد باور وي ربط دارد و شايد عجيب نباشد كه شخصي اين چنين متناقض و با آواتار هيتلر بيايد و بگويد كه افتخار ما ايراني بودن ماست و نژاد و مذهب نيست و كسي هم معترض وي نشود.
من انتظار داشتم كسي اعتراضي به وي نكند ولي ديگر انتظار نداشتم كساني از وي حمايت هم كنند!!
اين توهين به ايران نيست پس چيست؟ خيلي پيش‌تر هم گفتم ما براي پان‌تركيسم شاخ و شانه مي‌كشيم ولي به پان‌آرياييسم و پان‌فارسيسم نهايتاً اخم مي‌كنيم. به شما قول مي‌دهم اگر كسي اين‌جا آواتار «آتاترك» را داشت همه با هم جنان به وي حمله‌ور مي‌شديم كه تكه بزرگش گوشش مي‌شد.
ما نژاد باور و بي‌تعارف بگويم نژادپرستيم و در نوع ضعيف‌ترش از نژاد خودمان خوشمان مي‌آيد.
بله من مدير سايت نيستم و تنها نظرم را در مورد يك آواتار اعلام كردم و توصيه كردم آواتار خود را تغيير دهد كه مي‌تواند هم ندهد (اميدوارم اين حق را داشته باشم) احتمالا اگر يكي آواتارش امين‌الدوله، محمدعلي شاه يا فلان مخالف سبز بود شما چه واكنشي نشان مي‌داديد؟
نقد اخلاقي كسروي چه تأثيري در درستي يا نادرستي نظرات وي دارد؟
كسروي‌ معتقد بود كه‌ مانند ديگر انبياء به‌ وي‌ نيز وحي‌ مي‌شود والقائاتي‌ در خود مي‌يافت.

خب اين چه تأثيري دارد؟ مگر اين كه بخواهيم اول يك پيامبر از كسروي بسازيم و وي را آدم راستگو يا دروغ‌گويي معرفي كنيم و با اين حربه بخواهيم وي را در موضوعي كاملا متفاوت مثل بحث آذري از ميدان بدر كنيم. آيا اين روش نقد درست است؟ كما اين كه حمايت از او نيز با همين استدلال صورت مي‌پذيرد. مي‌توان هدف تحقيق كسروي را بيان نمود ولي بحث از پيامبري و... بي‌مورد است.
از روشنفكراني كه در دوران ستمشاهي پهلوي پشت به هويت خود كرده و هضم شدن در زبان و فرهنگ حاكم را افتخاري بزرگ براي خود دانست احمد كسروي بود.

چه اشكالي در اين كار هست؟ بحث من هم از اول همين بود كه هويت هيچ مبناي ثابت و نوشته شده‌اي ندارد كه كسروي را ملزم كنيم به گرفتن هويت تركي! و اين اساسا با حقوق انساني در تضاد است.
يا اين نقل قول‌ها از كسروي:
... آنچه‌ بر خلاف‌ آيين‌ گيتي‌ باشد، هرگز راست‌ نخواهد بود و درحقيقت‌ نخواهد داشت‌ معجزات‌ پيامبران‌ بيرون‌ از آيين‌ گيتي‌ است‌ وناشدني‌ است‌ و هرگزنتواند كه‌ خورشيد برگردد و ماه‌ بشكافد هرگز نتواندشد كه‌ نوزادي‌ بدون‌ پدر زاده‌ شود و هرگز نتواند شد كه‌ گروهي‌ در غاري‌بيش‌ از صدها سال‌ به‌ خواب‌ روند و زنده‌ بمانند و هرگز نتواند شد كه‌ مردي‌هزار سال‌ زنده‌ بماند. اينها ناشدني‌ است‌..

من واقعا متوجه نمي‌شوم كه اين جملات چه ربطي به ما دارد؟ چرا بايد كسروي مثل ما بيانديشد؟ بر فرض مثال اگر ايشان به اين‌ها اعتقاد داشت، كتاب آذري را نمي‌نوشت؟
يا اين تيتر چه دردي از اين بحث درمان مي‌كند؟
سيد احمد كسروي شخصيت منفي آذربايجان!

بهتر نبود با كمي وقت گذاشتن و خواندن كامنت‌ها بحث را از آن جايي دنبال مي‌كرديد كه رها شده بود؟ شما مي‌گوييد قومي به نام «آريا» وجود نداشته واقعا مي‌خواهيد چه چيزي را ثابت كنيد؟ يكي مي‌خواهد آذري را ثابت كند و ديگري مي‌خواهد آريا را بي‌ريشه نمايد چه فرقي هست بين اين دو كار؟ حالا آمديم و ثابت كرديم اين قوم آريا اصلا وجود خارجي نداشت مردمي را كه خود را منتسب به آن مي‌دانند چه كار كنيم بريزيمشان بيرون خوب است؟؟؟؟
ماشاللا دو روزه نيومديم چه قدر كامنت داشتيم؟؟؟!!!!
1. در تمام متون زرتشتي كهن و نو، قوميت ايرانيان «آريايي» دانسته شده است؛ مانند: اوستا (خرداد يشت/5 ؛ آبا‌ن‌ يشت/42 ، 49 ، 58 ، 69 ، 117 ؛ تير يشت/6 ، 36 ، 56 ، 58 ، 61 ؛ درواسپ‌ يشت/21 ؛ مهر يشت/4 ،13 ؛ فروردين‌ يشت/10 ،43 ، 44 ، 87 ، 143 ، 144 ؛ بهرام‌يشت/50 ، 53 ،60 ؛ رام‌يشت/32 ؛ ارت‌يشت/41 ، 43 ؛ اشتاديشت/1 ،2 ، 7 ، 9 ؛ زامياديشت/57 ، 59 ،60 ،62 ، 64 ، 69 ؛ و…) و نيز بن‌دهش، ص 72 ، 83 ، 109 و…
آيا مي‌توان باور و تأكيد هزاران ساله‌ي ايرانيان را به قوميت خود، آن چنان كه در متون مذهبي كهن و نو ايشان بازتاب يافته و به آشكارا «آريايي‌» خوانده شده، ناديده گرفت؟
2. داريوش و خشايار ـ پادشاهان هخامنشي ـ در پاره‌اي از متون بازمانده‌ي خود، خويشتن را «يك آريايي از تبار آريايي» (Ariya:Ariyačiça) معرفي مي‌كنند (DNa, DSe, XPh). داريوش بزرگ در متن‌هايي ديگر، زبان‌اش را «آريايي» (DB.IV) و «اهوره مزدا» را نيز «خداي آريايي‌ها» اعلام مي‌دارد [بريان، ص 406 ؛ ويسهوفر، ص 11]. آيا اين بيان صريح و استوار پادشاهان هخامنشي را در باره‌ي اصالت قوم «آريايي» مي‌توان مردود دانست و از آن چشم‌پوشي كرد؟
3. شماري از مورخان باستان مانند هردوت [پيرنيا، ص 7 ــ 666]، استرابون [پيرنيا، ص 160] و موسا خورني [فراي، ص 4 ، 411] مادها و پارس‌ها را «آريايي» خوانده‌اند. آيا اطلاق روشن اين عنوان را از جانب مورخان مذكور مي‌توان ناديده انگاشت؟
4. اساساً نام كشور «ايران» خود به تنهايي گويا و مُبين تبار «آريايي» مردمان اين سرزمين است و نشانه‌ي آشكار اصالت و حقيقت قوم «آريايي». مي‌دانيم كه واژه‌ي «ايران» مركب است از: «اير» (= آريا) + «ان» (= پسوند مكان) و به معناي «جايگاهِ آرياييان» [فرهنگ فارسي، ج 5 ، ص 206 ؛ فروشي، ص 11].
آيا بعد از هزاران سال كه ايرانيان سرزمين و تبار خويش را «آريايي» خوانده و دانسته‌اند، مي‌توان منكر وجود اين «قوميت» شد؟
چكيده‌ي بحث آن كه، آريايي‌ها مردماني بوده‌اند با زبان، عقايد، فرهنگ و ريختار مشترك و هم‌سان كه هم خود و هم ديگران اين قوم را به روشني «آريايي» خوانده و ناميده‌اند. حال چه گونه مي‌توان اين گروه از مردمان را كه داراي چنان مشتركات و ويژگي‌هاي واحدي هستند، يك قوم مشخص و معين به شمار نياورد و در چارچوب يك «قوميت» تعريف و شناسايي نكرد و براي آنان «نامي» قائل نشد ـ نامي كه اين قوم از ديرباز بر خود داشته‌ است؟
در اوستا (يشت13/4 ــ 143) قبايل هندوايراني‌تبار ساكن ايران‌ويج و پيرامون آن، «ايريَه» Airya (قوم خود زرتشت)، «تورَ» Tura، «سيريمَ» Sairima، «سايني» Sāini، و «داهي» Dāhi، دانسته شده و به روح مؤمنان اين قبايل درود فرستاده شده است [بويس (1377) ، ص 32 ؛ بويس (1376) ، ص 144 ؛ فراي ، ص 8 ـ 67 ؛ كريستنسن، ص 9 ــ 95 ؛ فروشي ، ص 5 ــ 13].
پ) در باره‌ي مسير مهاجرت اقوام آريايي (ماد و پارس‌) به داخل نجد ايران، از ديرباز دو ديدگاه وجود داشته است؛ در ديدگاهي، مدخل اين مهاجرت قفقاز پنداشته شده و در ديدگاه ديگر، ماورا‌ءالنهر و خراسان. اما امروزه قطعيت و درستي ديدگاه دوم آشكار و ثابت گرديده است؛ چرا كه اولاً، به دست آمدن انبوهي آثار باستان‌شناختي از نواحي مركزي ايران (مانند سيلكِ كاشان) كه مربوط و متعلق به مردماني مهاجر و نورسيده با ويژگي‌هاي آريايي‌ست، نشان مي‌دهد كه اين ناحيه در مسير مهاجرت اقوام آريايي (ايراني) قرار داشته است [بويس (1376) ، ص 41 ؛ بويس (1375) ، ص 19 ؛ بويس (1377) ، ص 66 و 64 ؛ گيرشمن، ص 1 ــ 60 ، 67 به بعد؛ بهار (1376) ، ص 391 ، 389]؛ و ثانياً، نزديكي و پيوستگي زبان پارسي‌باستان با زبان‌هاي آريايي آسياي ميانه (مانند خوارزمي و سغدي) بسيار بيش‌تر است تا با زبان‌هاي آريايي ناحيه‌ي قفقاز مانند «سَرمَتي» [بويس (1375) ، ص 18 ؛ فراي، 79 و 74 ؛ هوار، ص 28 ؛ استرابون (پيرنيا، ص 160)] و اين نكته نمودار پيوند و نزديكي افزون‌تر اقوم ايراني (ماد و پارس) با ديگر اقوام آريايي ساكن ماوراءالنهر و آسياي ميانه است تا آريايي‌تباران مقيم قفقاز.
بر پايه‌ي آن چه گفته شد، آشكار است كه مدخل مهاجرت اقوام ايراني (ماد و پارس) ماوراءالنهر و خراسان بوده است.
ت) در چند سال اخير، گروهي از نويسندگان تجزيه‌طلب، به منظور اثبات موجوديت خود از طريق نفي هويت ديگران به ردّ و انكار قوميت«آريايي» روي آورده‌اند. اما تكاپوي باطل و بي‌‌ارزش اين عده كاملاً بي‌نتيجه است چرا كه انبوهي از اسناد و مدارك پيوسته‌ي تاريخي به موجوديت تمام عيار قومي به نام «آريايي» تأكيد و تصريح مي‌كند.
الف) واژه‌ي «آريا» به زبان اوستايي «ايريه / Airya»، به پارسي‌باستان «آريه / Ariya» و به زبان سنسكريت » آريه / Arya» مي‌باشد. اين نام‌ ــ واژه به معناي «نجيب و شريف و آزاده و دوست» است [فراي، ص 2 ؛ فروشي، ص 11 ؛ اسماعيل‌پور، ص 79].
قوم «آريايي» يا به تعبيري ديگر «هندوايراني» شاخه‌ي شرقي قوم بزرگي‌ست به نام «هندواروپايي» كه در هزاره‌ي سوم پ.م. از سرزمين‌هاي واقع در دشت‌هاي جنوب روسيه، نواحي شرقي و فرودست رود Dniepr ، شمال قفقاز و غرب اورال برخاستند و به تدريج بخش‌هاي گسترده‌اي از اروپا و آسيا را به دست آوردند [گيرشمن، ص 9 و 4 ـ 52 ؛ دوشن‌گيمن (1375) ، ص 21 ؛ بهار (1377) ، ص 143 ؛ بهار (1376) ، ص6 ـ 385 ؛ بهار (1352) ، ص‌ هفده؛ فروشي، ص پنج؛ اسماعيل‌پور، ص 78].
هندوايرانيان يا آريايي‌ها كه در منطقه‌ي تمدني «آندرونو» Andronovo (گستره‌اي شامل سرزمين‌هاي واقع در سيبري غربي تا رودخانه‌ي اورال) مي‌زيستند، در هزاره‌ي دوم پ.م. گروه‌هايي را به قصد مهاجرت و كشف مناطق جديد و مطلوب، به سوي جلگه‌ي سند و غرب آسيا (آناتولي، زاگرس و ميانْ‌رودان) روانه و ره‌سپار كردند. اين گروه‌ها در پيوند با اقوام بومي آسيايي مانند كاسي‌ها و هيتي‌ها، توانستند دولت‌هاي نيرومند و تمدن‌هاي درخشاني را در آن مناطق پديد آورند [كمرون، ص16 و 70 و 7ـ 106؛ گيرشمن، ص 52 ؛ بويس (1377) ، ص 64 ــ 58 ؛ بويس (1376) ، ص 9ــ 28 ؛ بويس (1375) ، ص 17؛ فراي، ص 3 ؛ دوشن‌گيمن (1375) ، ص 22 ؛ اسماعيل‌پور، ص 79].
گروه ديگري از اقوام هندوايراني (آريايي) كه نياكان ايرانيان بعدي را تشكيل مي‌دادند، در هزاره‌ي نخست پ.م. از همان خاستگاه، به سوي نجد ايران ره‌‌سپار شدند و سرانجام در دامنه‌هاي زاگرس متوقف گرديدند و هر كدام پس از مدت‌ها هم‌زيستي و هم‌كاري و درآميختن با اقوام بومي‌ منطقه، حكومت و تمدن درخشاني را پديد آوردند. «ماد»ها و «پارس»ها دو گروه اصلي از اين اقوام مهاجر آريايي بودند كه در غرب و جنوب‌غرب نجد ايران حكومت و تمدن خويش را بنيان نهادند [كمرون، ص 107؛ بويس (1377) ، ص 68 ، 64 ؛ بويس (1375) ، ص 17؛ فراي، ص 112و 5 ــ 44 ؛ گيرشمن، ص 64 ؛ هينتز، ص 164 ؛ هوار، ص 28 ؛ بهار (1376) ، ص 9ـ 388 ؛ بهار (1377) ، ص 143 ؛ زرين‌كوب، ص 69 به بعد؛ اسماعيل‌پور، ص 79].
ب) در متون كهن و نو زرتشتي، نام ميهن باستاني زرتشت و خاستگاه و سرزمين مقدس و اجدادي آرياييان (ايرانيان) «ايران‌ويج» دانسته شده است. اين واژه به زبان اوستايي «ايريانَه وَاِجَهْ / Airyāna-vaējah» و به پارسي‌ميانه (پهلوي) «اِران‌وِج / Ērānvēj» است و به معناي «[خاستگاه] تبار آريايي» مي‌باشد. از اين واژه در اوستا بسيار ياد شده است: يسنه‌ي 9/14 ؛ هرمزديشت/21 ؛ آبان‌يشت/104و 17 ؛ درواسپ‌يشت/25 ؛ رام‌يشت/2 ؛ ارت‌يشت/45 ؛ وي‌ديو‌داد 1/2 ـ 1و 2/21 ؛ و ... (هم‌چنين نگاه كنيد به: بُن‌دَهِش، ص 152 ، 133 ، 106 ، 78 ، 76 ، و...).
شناسايي آثار باستان‌شناختي متعلق به حدود سده‌ي 15 پ.م. در منطقه‌ي تمدني آندرونُوُ (از سيبري غربي تا رود اورال) و مطابقت آن با توصيفات گاهان و اوستاي كهن از جامعه‌ي عصر زرتشت، قرار داشتن زادگاه زرتشت و خاستگاه آرياييان (ايران‌ويج) را در حوزه‌ي ياد شده و مشخصاً در «قزاقستان» كنوني، آشكار و ثابت مي‌كند [بويس (1377) ، ص 49 به بعد؛ بويس (1381) ، ص 15 ؛ بهار (1376) ، ص 387 به بعد]. قبايل آريايي (نياكان ايرانيان بعدي) پس از مهاجرت از اين منطقه به سوي نواحي جنوبي‌تر در آسياي ميانه و سپس به داخل نجد ايران (سده دهم پ.م(، سرزمين اجدادي و خاستگاهي خود را كه در گذشته ترك‌ كرده بودند، به نام «ايران‌ويج» مي‌شناختند و مي‌خواندند. گفتني‌ست كه «زرتشت» ـ پيام‌بر باستاني ايرانيان ـ چند سده‌ پيش از آغاز مهاجرت آريايي‌ها (نياكان ايرانيان)، در «ايران‌ويج» مي‌زيسته است: سده‌ي سيزدهم پ.م. [بويس (1377)، فصل دوم].
آذری یا زبان باستان آذربایجان
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک