پاپا پدر من
نویسنده:
لئوبوسکالیا
مترجم:
نازی قلی
امتیاز دهید
✔️ لئو بوسکالیا در «پاپا پدر من»، زندگی خودش را بازگو میکند؛ زندگی سخت، اما شادِ یک ایتالیاییِ مقیم آمریکا، و کوچکترین اتفاقات به زیباترین صورت بیان میشوند. مهارت او در نوشتن دربارهی پدر و خانوادهاش به قدری اعجابانگیز است که خانوادهی او ناگهان خانوادهمان میشوند و وقتی پدر در انتهای داستان میمیرد، بغض گلویمان را میفشارد....
از متن کتاب:
...پاپا هرگز به قلهی اورست صعود نکرد یا درکتاب گینس رکورد جهانی نداشت. هرگز آثار کلاسیک را نخواند یا اصل تابلویی اثر براک را ندید. هرگز بیسبال بازی نکرد و به ندرت در بازی باچبال برنده شد. او فقیر به دنیا آمد و از خود بدهی به جا نگذاشت. اگر او رؤیایی به جز این داشت که مردی خوب، پدری متعهد یا شوهری مهربان باشد، هیچکس هیچگاه چیزی از آن نمیدانست. اگر تأسف عمیق، ترس یا تردیدهای فردی او را آزار میداد هرگز آنها را بر زبان نمیآورد...
بیشتر
از متن کتاب:
...پاپا هرگز به قلهی اورست صعود نکرد یا درکتاب گینس رکورد جهانی نداشت. هرگز آثار کلاسیک را نخواند یا اصل تابلویی اثر براک را ندید. هرگز بیسبال بازی نکرد و به ندرت در بازی باچبال برنده شد. او فقیر به دنیا آمد و از خود بدهی به جا نگذاشت. اگر او رؤیایی به جز این داشت که مردی خوب، پدری متعهد یا شوهری مهربان باشد، هیچکس هیچگاه چیزی از آن نمیدانست. اگر تأسف عمیق، ترس یا تردیدهای فردی او را آزار میداد هرگز آنها را بر زبان نمیآورد...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی پاپا پدر من
پدر هرگز را به من آموخت همیشه .
پدر چیست ؟
mozhekname.mihanblog.com
من خودم چون یک معلمم از کتاب زندگی عشق و دیگر هیچ این نویسنده لذت برده ام
اگه بشه این کتاب را هم بگذارید دیگران بخوانند
لطفا کتاب زندگی با عشق چه زیباست مال همین نویسنده رو اپلود کنند
متشکرم
با تو سبزم،گل بهارم،ای پدر هر چه دارم از تو دارم ای پدر
پدرم روزت مبارک
تشکر از شما بابت معرفی این کتاب زیبا.
قسمتی از کتاب:
چشمان بزرگ و قهوه ایی رنگ مارتا از ترس و سر خوردگی پر از اشک شده بود.وقتی که او دوباره با دقت در مورد موضوع فکر کرد همه در سکوتی دلهره آور منتظر بودند.بالاخره دوباره جواب داد :بله ،اردک کوچولو پدر داشت.
--------------------------------------------------
و من مینویسم
چشمان بزرگ و قهوه ایی رنگ مونا دختر کوچولوی 6 ساله که وقتی خواست از پدر اش با من حرف بزنه پر از اشک شده بود .با بغضی 1 ساله و نیمه ایی که تو گلو اش بعد از مرگ پدر اش مانده بود به من نگاه کرد و انگار بالاخره گوشی بعد از چند وقت برای شنیدن درد نبود پدر اش پیدا کرده بود شروع به حرف زدن کرد.اولین کلمات اش رو هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.گفت:میدونی من بابا داشتم.یه بابای خوب.هر روز وقتی برمی گشت خونه برام موز میاورد.آخه میدونست من موز خیلی دوست دارم.آسمان چشمان اش چنان بارانی بود که گمان میکردم سیل اشک اش من را غرق خواهد کرد.درد طاقت فرسایی است شنیدن حرف های دختری معصوم که خاطرات زمان زنده بودن پدر اش را برات میگه.و تو بخوای تصلای درد او باشی.چه تصلایی.با چه چیزی میتوان مهر پدری را به او ارزانی داشت؟چه کسی میتواند جای خالی پدر را برای انسان پر کند؟:((
با تشکر از شما دوست عزیز Delaara
باید داستان واقعی زیبائی باشه
پرتو نامرئی شعله های محبت دم سردی زمستان را از یاد زندگی خواهد برد.:x:x