خاطرات آیت الله خلخالی: اولین حاکم شرع دادگاه های انقلاب
نویسنده:
صادق خلخالی
امتیاز دهید
.
محمد صادق صادقی گیوی معروف به خلخالی(۱۳۰۵-۱۳۸۲)، روحانی شیعه و حاکم شرع دادگاههای انقلاب پس از انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷ بود. وی در گیوی از توابع شهرستان خلخال متولد شد. وی ۱۴ سال شاگرد سید روحالله خمینی در کلاسهای دروس مذهبی بود. خلخالی در آذر سال ۱۳۸۲ بر اثر بیماری قلبی درگذشت.
محمد صادق صادقی گیوی معروف به خلخالی(۱۳۰۵-۱۳۸۲)، روحانی شیعه و حاکم شرع دادگاههای انقلاب پس از انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷ بود. وی در گیوی از توابع شهرستان خلخال متولد شد. وی ۱۴ سال شاگرد سید روحالله خمینی در کلاسهای دروس مذهبی بود. خلخالی در آذر سال ۱۳۸۲ بر اثر بیماری قلبی درگذشت.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی خاطرات آیت الله خلخالی: اولین حاکم شرع دادگاه های انقلاب
http://www.4shared.com/office/Uh_Z8ad1/Sadegh_Khalkhali-Matn_Kamel_Kh.html?
:x
همین کافیست برای نقد این کتاب و این برادر کشی ها که میکنیم.
خدا رحمت کند شاملو را که یک انسان کامل بود؛ آقای Arshaviz به شما هم خداوند عمر با عزت دهد، خیلی به جا بود این گفتگو بین زمین و انسان.
گفتگوی زمین و انسان (شاملو)
پس آنگاه زمین به سخن در آمد و آدمی خسته و تنها و اندیشناک بر سر سنگی نشسته بود پشیمان از کرد و کار خویش؛ و زمین به سخن در آمده با او چنین می گفت :
به تو نان دادم من و علف به گوسفندان و به گاوان تو و برگهای نازک طره که قاتق نان کنی
انسان گفت : می دانم...
...زمین به پاسخ او چنین گفت : می دانستم ، و تو را من پیغام کردم از پس پیغام به هزار آوا که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می رسد ، پیغامت کردم از پس پیغام که مقام تو جایگاه بندگان نیست که در این گستره پادشاهی تو و آنکه تو را به پادشاهی برداشت نه عنایت آسمان که مهر زمین است !
...تو را آموختم من که به جستجوی سنگ آهن و روی سینه عاشقم را بردری و اینهمه از برای آن بود تا تو را از نوازش پرخشونتی که از دستانت چشم داشتم افزاری به دست داده باشم! اما تو روی از من برتافتی که آهن و مس را از سنگپاره کشنده تر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود و خاک را از قربانیان بدکنشی های خویش بارور کردی !
آه زمین تنها مانده ، زمین رها شده با تنهائی خویش!
انسان زیر لب گفت : تقدیر چنین بود ، مگر آسمان قربانی نمی خواست ؟
نه که مرا گورستانی میخواهد ، (چنین گفت زمین ) ، و تو بی احساس عمیق سرشکستگی چگونه از تقدیر سخن می گوئی که جز بهانه تسلیم بی همتان نیست ، آن افسونکار به تو می آموزد که عدالت از عشق والاتر است ، دریغا! دریغا که اگر عشق به کار می بود هرگز ستمی در وجود نمی آمد که به عدالتی نابه کارانه از آن دست نیازی پدید افتد!
آنگاه چشمان تو را بربسته شمشیری در کفت می گذارم ، هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغه گاوآهن کنی :
این است گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است !
دریغا ! دریغا ! ویرانگی حاصلی که منم !