رسته‌ها
سقوط
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 289 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 289 رای
هنوز توضیحاتی برای این کتاب ثبت نشده
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
168
آپلود شده توسط:
hamid
hamid
1387/07/12

کتاب‌های مرتبط

مینی بوس
مینی بوس
4 امتیاز
از 2 رای
خانه ییلاقی
خانه ییلاقی
4.4 امتیاز
از 36 رای
در تعقیب کاچیاتو
در تعقیب کاچیاتو
4.2 امتیاز
از 149 رای
طولانی ترین روز
طولانی ترین روز
4 امتیاز
از 22 رای
آلبوم خصوصی
آلبوم خصوصی
4.4 امتیاز
از 8 رای
اعجوبه
اعجوبه
4.4 امتیاز
از 47 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی سقوط

تعداد دیدگاه‌ها:
81

نقل قول::
1-خنده تلنگری بود . درست است . اما من این را درک نمی کنم چرا از خودکشی ان دختر به شخصیت خود رسید ؟
2-هم بله و هم نه :چون خودکشی بخشی از ان فرایند نابود کردن بود . به جز ان ، ژان در دادگاه چرند می گفت و یا میان خداناباوران می گفت خدای من و ...
3-به نظر من در اینجا یک تناقضی وجود دارد . چون حتی اگر ژان ان دختر را نجات میداد ، باز هم همان شخص قبلی بود که بود . عوض نمی شد . همان ادم خودنما و خودخواه می ماند.
نکته ای دیگر که به همین موضوع مربوط می شود این است که ژان به کمک ان دختر نرفت زیرا کسی نبود که کار او را ببیند . البته این نظر من است . به نظرم اگر عده ای انجا حضور داشتند ژان به ان دختر کمک می کرد
به نظر من مهمترین جمله ی یک کتاب ف جمله ی اول ان است . زیرا نویسنده معمولا ساعت ها فکر می کنذ که با چه شروع کند .
من خودم تجربه ی نوشتن ندارم اما حتی برای نوشتن یک متن ساده همیشه برایم نوشتن اولین جمله سخترین کار است .
نظر شما در مورد اولین جمله چیست ؟
با تشکر
راستش فکر میکنم در مورد خود کشی اگه تلنگر باشه براش مفید بود همیشه تلنگرها هستند که میتونند مسیر زندگی یک نفر رو عوض کنند فکر میکنم بعد از اینکه اون رو نجات نداد فهمید که همه ی کارها رو فقط به خاطر خوب بودن نمیکرده شاید اینکه اون پل اینقدر ساکت بود دلیلی بر این ادعا باشه همون نکته ای که الان دیدم شما هم اشاره کردید و از اون صدای خنده فهمید که کارهایش را به چه علت انجام میداده _در مورد دومی حق با شماست نابود کردن شخصیت قبلی و رو اوردن به شخصیتی جدید....که شاید دید این کارها فایده ای نداره و تصمیم گرفت اعتراف کنه_راستش شاید نوشتن جمله ی اول سختتر باشه(البته به نظر من نیست چون اول شاید میدونیم در چه موردی میخواهیم حرف بزنیم)ولی به نظر من جمله ی اخر اهمیت بیشتری داره چون باید نتیجه گیری کنه البته موافقم کحه از جمله ی اول شروع کنیم تا به نتیجه گیری درستی برسیم حالا به هر حال در مورد جمله ی اول که فکر میکنم در کل منظورتون اوایل کتاب هست راستش تمثیل باید باشه(به این جملات دقت کنید :(وقتی شخص به حکم حرفه یا استعداد ذاتی درباره ی ادمی تامل بسیار کرده باشد هنگامی میرسد که برای انسان های نخستین احساس دلتنگی کند لاقل انها افکار پنهانی در سر ندارند )ایا این افکار پنهانی همان افکاری نیست که بعدا از ان سخن میگوید؟؟ میزبان ما از این افکار چند تایی دارد گرچه انها را به طرزی مبهم میپروراندو. ..از انجاست این هیمنه ی (معنیش چی میشه؟)عبوس گویی لااقل بو برده که ادمها یک جای کارشان عیب دارد)و این فرد شاید سعی کرده گوشه گیر شود(زبانهای افراد دیگر را بلد نیست و ...) بالای سرش بر دیوار مقابل این شکل مستطیل را ببینید جای خالی تابلویی که از دیوار برداشته اند اخر این جا تابلویی وجود داشت ان هم فوق العاده جالب یک شاهکار واقعی وقتی ان را واگذار کرد من حاضر بودم .با بدگمانی و بعد از هفته ها تردید و تامل .در این مورد باید اقرار کرد که اجتماع صداقت بی پیرایه ی طبیعت او را اندکی مخدوش کرده است(نظر شما راجع به این جمله چیست؟)تا حدودی فکر میکنم این تابلو تابلوی قضات گاکدامن باشد اگر چه سر گذشت ان را بعدا شرح میدهد و بعد با تو جه به اینکه در اینجا قاضی تائب است میگوید: خوب توجه کنید که من او را محاکمه نمیکنممن به بدگمانی موجه او احترام میگذارم و اگر طبیعت معاشرتی من با ان مباینتی نداشت با کمال میل در بدبینی او سهیم میشدم...

1-تا جایی که من فهمیدم تا زمانی که زان صدای قهقهه را از پشت سرش نشنیده بود همچنان از کارهای خود راضی بود:پس این خنده تلنگری است که بعد از ان زان خود را زان باتسیت کلمانس بازیگر معرفی میکند و بعد عذاب وجدان از اینکه ان شب جلوی ان خود کشی را نگرفته است همیشه دنبالش است حتی وقتی که برای درمان روح بر روی کشتی سوار است...
2-منظورتون از نابود کردن تصمیم به خودکش هست و بعد وقتی دید ارزش ندارد ولش کرد؟؟چون بعد از ان به بیخیالی و عشرت روی اورد شاید تا فراموش کند(من در میان نوعی مه زندگی میکردم که صدای خنده در ان خاموش میشد به حدی که در اخر ان را نمیشنیدم)و در اخر تنها راه رهایی خود را در اعتراف کردن میبیند(هر انسان گواهی است بر جنایت همه ی انسان های دیگر...مصلوب میشدیم اگر من طریق نجات تنها راه حل و خلاصه حقیقت را نیافته بودم...)(راه حل من البته کمال مطلوب نیست ولی هنگامی که شخص به زندگی خود علاقه ایی ندارد وقتی میداند که باید ان راعوض کند راه دیگری وجود ندارد)این اگاهی از عوض کردن زندگی با خواندن این کتاب تا حدی به دست میاید و راه حل هم نتیجه ی نهایی است...
3-قرار شد چند جمله بگویم میخواستم از اول شروع کنم ولی یکی از جله های اخر توجهم را جلب کرد همیشه جمله های اخر مهمترند(ای دختر جوان باز هم خود را در اب بیفکن تا من یک بار دیگر فرصت کنم که هر دومان را نجات دهم)نظرتان را در مورد این جمله لطفا بفرمایید منظور از نجات دادن همین رره حل است؟یعنی علت خود کشی را ان بیخبری قبل از قهقهه میداند؟؟

1-خنده تلنگری بود . درست است . اما من این را درک نمی کنم چرا از خودکشی ان دختر به شخصیت خود رسید ؟
2-هم بله و هم نه :چون خودکشی بخشی از ان فرایند نابود کردن بود . به جز ان ، ژان در دادگاه چرند می گفت و یا میان خداناباوران می گفت خدای من و ...
3-به نظر من در اینجا یک تناقضی وجود دارد . چون حتی اگر ژان ان دختر را نجات میداد ، باز هم همان شخص قبلی بود که بود . عوض نمی شد . همان ادم خودنما و خودخواه می ماند.
نکته ای دیگر که به همین موضوع مربوط می شود این است که ژان به کمک ان دختر نرفت زیرا کسی نبود که کار او را ببیند . البته این نظر من است . به نظرم اگر عده ای انجا حضور داشتند ژان به ان دختر کمک می کرد
به نظر من مهمترین جمله ی یک کتاب ف جمله ی اول ان است . زیرا نویسنده معمولا ساعت ها فکر می کنذ که با چه شروع کند .
من خودم تجربه ی نوشتن ندارم اما حتی برای نوشتن یک متن ساده همیشه برایم نوشتن اولین جمله سخترین کار است .
نظر شما در مورد اولین جمله چیست ؟
با تشکر
مسئله مهمی که من بشخصه زیاد ازش سر در نیاوردم این بود که چگونه شخصیت اصلی متوجه شد که چه بوده است .
تا جایی که من فهمیدم تا زمانی که زان صدای قهقهه را از پشت سرش نشنیده بود همچنان از کارهای خود راضی بود:(روزم به خوبی گذشته بود یک ناببینا در حال عبور از خیابان_تقلیل مجازاتی که امیدش را داشتم_دست گرمی که موکلم به من داده بود_چند فقره بذل و بخشش_و در بعد از ظهر سخنرانی در خشانی....)همه ی مسائلی که بعد از شنیدن صدای خنده انها را محکوم میکند (گویی خنده همراه جریان اب پایین میرفت...در این خنده هیچ چیز مرموزی وجود نداشت خنده ای ساده طبیعی و تقریبا دوستانه بو که همه چیز را در سر جای خود قرار میداد....به نظرم رسید که لبخندم دوگانه شده است...از ان شبی که با شما درباره اش گفتگو کردم مدت کوتاهی نگذشته بود که من به موضوعی پی بردم)پس این خنده تلنگری است که بعد از ان زان خود را زان باتسیت کلمانس بازیگر معرفی میکند و بعد عذاب وجدان از اینکه ان شب جلوی ان خود کشی را نگرفته است همیشه دنبالش است حتی وقتی که برای درمان روح بر روی کشتی سوار است...

در ضمن وقتی ژان متوجه شخصیت واقعی خود شد خواست ان را نابود کند . از اینجا به بعد مردم شروع کردن به قصاوت کردن در مورد ژان .
منظورتون از نابود کردن تصمیم به خودکش هست و بعد وقتی دید ارزش ندارد ولش کرد؟؟چون بعد از ان به بیخیالی و عشرت روی اورد شاید تا فراموش کند(من در میان نوعی مه زندگی میکردم که صدای خنده در ان خاموش میشد به حدی که در اخر ان را نمیشنیدم)و در اخر تنها راه رهایی خود را در اعتراف کردن میبیند(هر انسان گواهی است بر جنایت همه ی انسان های دیگر...مصلوب میشدیم اگر من طریق نجات تنها راه حل و خلاصه حقیقت را نیافته بودم...)(راه حل من البته کمال مطلوب نیست ولی هنگامی که شخص به زندگی خود علاقه ایی ندارد وقتی میداند که باید ان راعوض کند راه دیگری وجود ندارد)این اگاهی از عوض کردن زندگی با خواندن این کتاب تا حدی به دست میاید و راه حل هم نتیجه ی نهایی است...قرار شد چند جمله بگویم میخواستم از اول شروع کنم ولی یکی از جله های اخر توجهم را جلب کرد همیشه جمله های اخر مهمترند(ای دختر جوان باز هم خود را در اب بیفکن تا من یک بار دیگر فرصت کنم که هر دومان را نجات دهم)نظرتان را در مورد این جمله لطفا بفرمایید منظور از نجات دادن همین رره حل است؟یعنی علت خود کشی را ان بیخبری قبل از قهقهه میداند؟؟

مورد دیگه ای هم که می خواستم بگویم این بود که به نظرم دو شخصیت ژان و مرسو کاملا متضاد هستند .
ژان برون گراست در صورتی که مرسو درون گراست .
ژان گناه کار است در صورتی که مرسو گناهی نکرده است .
ژان می خواهد به گناهش اعتراف کند . اما مرسو بی تفاوت به زنگی اش نگاه می کند .
البته نقطه ی مشترکی هم دارند . هر دو خلاف جهت رود حرکت می کنند .
متاسفانه من هنوز بیگانه را نخوانده ام
مسئله مهمی که من بشخصه زیاد ازش سر در نیاوردم این بود که چگونه شخصیت اصلی متوجه شد که چه بوده است .
در ضمن وقتی ژان متوجه شخصیت واقعی خود شد خواست ان را نابود کند . از اینجا به بعد مردم شروع کردن به قصاوت کردن در مورد ژان .
من فکر می کنم یکی از نکاتی که کامو در نظر داشت تا در این کتاب بیان کند این است که اگر موافق میل مردم عمل نکنیم دو راه بیشتر نداریم .
اول اینکه از مردم بگرزیم که در این صورت برای ابد فراموشمان می کنند و دوم اینکه میان مردم بمانیم و قضاوتشان را تحمل کنیم .
تمثیل زیبایی هم داشت ، فراموشخانه و سلول تف

مورد دیگه ای هم که می خواستم بگویم این بود که به نظرم دو شخصیت ژان و مرسو کاملا متضاد هستند .
ژان برون گراست در صورتی که مرسو درون گراست .
ژان گناه کار است در صورتی که مرسو گناهی نکرده است .
ژان می خواهد به گناهش اعتراف کند . اما مرسو بی تفاوت به زنگی اش نگاه می کند .
البته نقطه ی مشترکی هم دارند . هر دو خلاف جهت رود حرکت می کنند .

متشکر از طرح سوالتون به نظر من با توجه به این که کامو در اخر کتاب قصدش را اعلام میدارد:(در حالی که بر سر خویش خاکستر افشانده ام گیسوانم را به اهستگی میکنم و چهره ام را به ناخن میخراشم لیکن با نگاهی نافذ در برابر تمام ابنای بشر میایستم وقصه ی شرمساریهای خوییش را حکایت میکنم بی انکه اثری را که بر جای میگذارد لحظه ای از خود دور دارم و هنگامی که میگویم:من رذلترین اراذل بوده ام وقت ان میرسد که تدریجا وبه طور نامحسوس در سخنرانیم من را به ما تبدیل کنم وقتی به اینجا میرسم که ما چنین موجوداتی هستیم بازی به اخر رسیده است و انگاه میتوانم حقیقت وجودشان را به انها بگویم .....شما را تحریک میکنم تا خود بر خویشتن داوری کنید...با اینهمه اعتراف میکنید که امروز نسبت به 5 روز پیش(از زمان شروع کتاب تا الان)کمتر ا ز خود احساس رضایت میکنید؟من منتظر میمانم که نامه ای به من بنویسید و یا به پای خود باز گردید چون اطمینان دارم که شما باز میگردید)از این جملات قصد نوشتن این کتاب مشخص میشود اعتراف به اینکه در بهترین کارهایی که انجام میدهیم نوعی خود پسندی نهفته است شاید این مشخصترین و در عین حال سطحیترین معنی این کتاب است و در مورد من اثرگذار بوده دیشب به کارهایم فکر کردم و دیدم چه قدر بعضیهایشان بی انکه بدانیم شبیه کارهایی است که کامو میگوید....

من با نظر شما موافقم . اما ژان پل سارتر می گوید این کتاب مهمترین اثر کامو است . ممکن است سارتر این حرف را قبل از انتشار طاغی (و شاید هم به این خاطر که در انسان طاغی کامو از جریان اصالت وجود جدا می شود) گفته باشد اما این را نمی شود نادیده گرفت . پس به احتمال زیاد کامو تنها به یک دلیل این کتاب را ننوشته است .
همانطور که خودش از زبان ژان می گوید که مردم همه فکر می کنند انسان کاری را تنها به خاطر یک دلیل واحد انجام می دهد
بهتر است حرف شما را به این شکل بیان کنیم . تمام کار هایی که انسان انجام می دهد در اخر برای خودش است . مثلا ژان به مردم کمک می کرد اما با دلایل مختلف نشان داد که تمام کمک هایش برای خودنمایی بوده است .
نکته ی دیگر اینکه ایا ما باید با این رمان به عنوان یک رمان نماد گرا برخورد کنیم و یا نه ؟ مثلا مسخ کافکا سراسر نماد است . در این کتاب هم چیز هایی وجود دارد که می توانیم به عنوان نماد تلقی شوند . مانند همین ژان باتیست که می شود یحای تعمید دهنده .

نقل قول::
با نظر شما موافقم
این کتاب یکی از کتاب های مورد علاقه ی من ؟
به نظر شما کامو در این کتاب چه می خواست بگوید ؟
متشکر از طرح سوالتون به نظر من با توجه به این که کامو در اخر کتاب قصدش را اعلام میدارد:(در حالی که بر سر خویش خاکستر افشانده ام گیسوانم را به اهستگی میکنم و چهره ام را به ناخن میخراشم لیکن با نگاهی نافذ در برابر تمام ابنای بشر میایستم وقصه ی شرمساریهای خوییش را حکایت میکنم بی انکه اثری را که بر جای میگذارد لحظه ای از خود دور دارم و هنگامی که میگویم:من رذلترین اراذل بوده ام وقت ان میرسد که تدریجا وبه طور نامحسوس در سخنرانیم من را به ما تبدیل کنم وقتی به اینجا میرسم که ما چنین موجوداتی هستیم بازی به اخر رسیده است و انگاه میتوانم حقیقت وجودشان را به انها بگویم .....شما را تحریک میکنم تا خود بر خویشتن داوری کنید...با اینهمه اعتراف میکنید که امروز نسبت به 5 روز پیش(از زمان شروع کتاب تا الان)کمتر ا ز خود احساس رضایت میکنید؟من منتظر میمانم که نامه ای به من بنویسید و یا به پای خود باز گردید چون اطمینان دارم که شما باز میگردید)از این جملات قصد نوشتن این کتاب مشخص میشود اعتراف به اینکه در بهترین کارهایی که انجام میدهیم نوعی خود پسندی نهفته است شاید این مشخصترین و در عین حال سطحیترین معنی این کتاب است و در مورد من اثرگذار بوده دیشب به کارهایم فکر کردم و دیدم چه قدر بعضیهایشان بی انکه بدانیم شبیه کارهایی است که کامو میگوید....
کتاب خیلی خوبی بود کاش به جای بحث روی کتابایی که درباره شون به جایی نمیرسیم درباره ی یه همچین کتابایی بحث میکردیم....حالا یه سوال: تابلوی قضات پاکدامن وجود داره یا فقط یه تمثیله؟؟

با نظر شما موافقم
این کتاب یکی از کتاب های مورد علاقه ی من ؟
به نظر شما کامو در این کتاب چه می خواست بگوید ؟
کتاب خیلی خوبی بود کاش به جای بحث روی کتابایی که درباره شون به جایی نمیرسیم درباره ی یه همچین کتابایی بحث میکردیم....حالا یه سوال: تابلوی قضات پاکدامن وجود داره یا فقط یه تمثیله؟؟
تاحالا گوشت آدم خوردین؟
قول میدم اگه یه بار بخورین دیگه نمیتونین ترکش کنین
فقط یه بار امتحان کنید
سقوط
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک