خلاصه کتاب انفرادی
نویسنده:
آلبرت وودفاکس
امتیاز دهید
روایت من از شکستهنشدن در انفرادی پس از چهار دهه، روایتی از دگرگونی و امید
خلاصه کتاب «انفرادی» (Solitary) شامل اهم مطالب زندگینامهای است بهقلم «آلبرت وودفاکس» (Albert Woodfox)، نویسنده و فعال آمریکایی که در سال ۲۰۱۹ منتشر شد. کتاب روایت زندگی وودفاکس است که بیش از چهل سال در انفرادی زندان آنگولا (Louisiana State Penitentiary) به جرم قتلی که مرتکب نشده بود، نگهداری شد. ملیت او آمریکایی است، با پیشزمینهای از فقر، تبعیض نژادی، و مبارزه سیاسی. پس از آزادی در ۲۰۱۶، زندگیاش به عنوان نمادی از مقاومت، امید و انسانیتی که حتی در سختترین شرایط هم پیرایش نمیشود، مطرح شد.
در این کتاب، وودفاکس نه فقط روایت زجر انفرادی، بلکه تجربهی درونیاش را از تنهایی، ظلم، ترس، و امید به آینده شرح میدهد. او نشان میدهد که چگونه ذهن خود را حفظ کرده، با عمل فکری و فعالیتِ آگاهیبخش، و با همبستگی با دیگر زندانیان (به ویژه اعضای دستهی Black Panthers) در مقابل ظلم مقاومت کرده است.
بخشی از کتاب انفرادی:
«من در بخش «سیاهپوستان» بیمارستان چَریتی، یک روز بعد از ماردیگرا (جشن ویژه کاتولیکها) در ۱۹ فوریه ۱۹۴۷، در نیواورلئان به دنیا آمدم. مادرم، روبی ادواردز، فقط ۱۷ سال داشت. پدرم رفته بود. مادرم به من گفت او به این دلیل ترکش کرده بود که «از آن طرف ریل» بودیم، یعنی از محلهای فقیر و بیاعتبار. ما تا پنجسالگیام در نیواورلئان زندگی کردیم، تا اینکه مادرم عاشق مردی شد به نام جیمز بی. مِیبل، یک آشپز در نیروی دریایی آمریکا. او تنها مردی بود که من در زندگیام «پدر» صدا زدم. آنها ازدواج کردند و چهار فرزند دیگر به دنیا آمدند؛ یک دختر و سه پسر. در آن سالها شش یا هفت بار به پایگاههای مختلف دریایی نقل مکان کردیم. وظیفهی پدر این بود که به خدمهی هر کشتی که به او محول میشد غذا بدهد. آخر هفتهها که نیروهای دریایی اجازه داشتند خانوادههایشان را بیاورند، مرا هم با خود به کشتیها میبرد. یادم هست یکبار تا لبهی یک ناو هواپیمابر رفتم تا آب را ببینم، اما او از پشت یقهام مرا گرفت تا باد شدید با خودش نبرد.
من بچهی سرکشی بودم. وقتی هفت یا هشت سالم بود به مادرم گفتم: «میتونم تو رو توی کشتیگیری شکست بدم.» او گفت: «باشه، اگه باختی باید تمام روز لباس زنونه بپوشی.» این بدترین تنبیهی بود که آن موقع میتوانستم تصور کنم، ولی قبول کردم. او در چند ثانیه مرا به زمین زد. نمیدانم از کجا لباس آورد، ولی من پوشیدم. مادرم گفت: «حداقل سر حرفت موندی. مرد بدون قولش هیچی نیست.» این جمله را تمام دوران کودکیام میشنیدم.
برای مدتی مادرم همهچیز زندگی من بود. زنی مغرور، مصمم و زیبا که از ما مراقبت میکرد. او سواد خواندن و نوشتن نداشت، اما جمع و تفریق بلد بود و در خرج و مخارج خیلی زرنگ بود؛ میتوانست یک سکه را آنقدر فشار بدهد تا صدایش دربیاید. چون در جنوبِ تحت قوانین جیم کرو بزرگ شده بود، تجربهی زیادی در زنده ماندن با کمترین امکانات داشت. وقتی پدر در مرخصی بود، پیش پدر و مادرش در مزرعهی کوچکی در لاگرانج، کارولینای شمالی، زندگی میکردیم. آنجا پدربزرگ و مادربزرگم هندوانه، کلم، ذرت، تنباکو و سیبزمینی شیرین میکاشتند.»
خلاصه کتاب «انفرادی» (Solitary) شامل اهم مطالب زندگینامهای است بهقلم «آلبرت وودفاکس» (Albert Woodfox)، نویسنده و فعال آمریکایی که در سال ۲۰۱۹ منتشر شد. کتاب روایت زندگی وودفاکس است که بیش از چهل سال در انفرادی زندان آنگولا (Louisiana State Penitentiary) به جرم قتلی که مرتکب نشده بود، نگهداری شد. ملیت او آمریکایی است، با پیشزمینهای از فقر، تبعیض نژادی، و مبارزه سیاسی. پس از آزادی در ۲۰۱۶، زندگیاش به عنوان نمادی از مقاومت، امید و انسانیتی که حتی در سختترین شرایط هم پیرایش نمیشود، مطرح شد.
در این کتاب، وودفاکس نه فقط روایت زجر انفرادی، بلکه تجربهی درونیاش را از تنهایی، ظلم، ترس، و امید به آینده شرح میدهد. او نشان میدهد که چگونه ذهن خود را حفظ کرده، با عمل فکری و فعالیتِ آگاهیبخش، و با همبستگی با دیگر زندانیان (به ویژه اعضای دستهی Black Panthers) در مقابل ظلم مقاومت کرده است.
بخشی از کتاب انفرادی:
«من در بخش «سیاهپوستان» بیمارستان چَریتی، یک روز بعد از ماردیگرا (جشن ویژه کاتولیکها) در ۱۹ فوریه ۱۹۴۷، در نیواورلئان به دنیا آمدم. مادرم، روبی ادواردز، فقط ۱۷ سال داشت. پدرم رفته بود. مادرم به من گفت او به این دلیل ترکش کرده بود که «از آن طرف ریل» بودیم، یعنی از محلهای فقیر و بیاعتبار. ما تا پنجسالگیام در نیواورلئان زندگی کردیم، تا اینکه مادرم عاشق مردی شد به نام جیمز بی. مِیبل، یک آشپز در نیروی دریایی آمریکا. او تنها مردی بود که من در زندگیام «پدر» صدا زدم. آنها ازدواج کردند و چهار فرزند دیگر به دنیا آمدند؛ یک دختر و سه پسر. در آن سالها شش یا هفت بار به پایگاههای مختلف دریایی نقل مکان کردیم. وظیفهی پدر این بود که به خدمهی هر کشتی که به او محول میشد غذا بدهد. آخر هفتهها که نیروهای دریایی اجازه داشتند خانوادههایشان را بیاورند، مرا هم با خود به کشتیها میبرد. یادم هست یکبار تا لبهی یک ناو هواپیمابر رفتم تا آب را ببینم، اما او از پشت یقهام مرا گرفت تا باد شدید با خودش نبرد.
من بچهی سرکشی بودم. وقتی هفت یا هشت سالم بود به مادرم گفتم: «میتونم تو رو توی کشتیگیری شکست بدم.» او گفت: «باشه، اگه باختی باید تمام روز لباس زنونه بپوشی.» این بدترین تنبیهی بود که آن موقع میتوانستم تصور کنم، ولی قبول کردم. او در چند ثانیه مرا به زمین زد. نمیدانم از کجا لباس آورد، ولی من پوشیدم. مادرم گفت: «حداقل سر حرفت موندی. مرد بدون قولش هیچی نیست.» این جمله را تمام دوران کودکیام میشنیدم.
برای مدتی مادرم همهچیز زندگی من بود. زنی مغرور، مصمم و زیبا که از ما مراقبت میکرد. او سواد خواندن و نوشتن نداشت، اما جمع و تفریق بلد بود و در خرج و مخارج خیلی زرنگ بود؛ میتوانست یک سکه را آنقدر فشار بدهد تا صدایش دربیاید. چون در جنوبِ تحت قوانین جیم کرو بزرگ شده بود، تجربهی زیادی در زنده ماندن با کمترین امکانات داشت. وقتی پدر در مرخصی بود، پیش پدر و مادرش در مزرعهی کوچکی در لاگرانج، کارولینای شمالی، زندگی میکردیم. آنجا پدربزرگ و مادربزرگم هندوانه، کلم، ذرت، تنباکو و سیبزمینی شیرین میکاشتند.»
آپلود شده توسط:
Ketabnak
1404/06/20
دیدگاههای کتاب الکترونیکی خلاصه کتاب انفرادی