قرعه کشی و چهل داستان دیگر
نویسنده:
شرلی جکسون
مترجم:
علی طباخیان
امتیاز دهید
شامل ۴۱ داستان ترجمه شده
از داستان قرعه کشی:
صبح ۲۷ ژوئن صاف و آفتابی بود. با گرمای طراوت بخش یک روز وسط تابستانی؛ گلها لبریز شکوفه و چمنها سبز و شاداب بودند. مردم روستا حوالی ساعت ده در میدان میان اداره پست و بانک تجمع کردند؛ در برخی شهرها جمعیت آنقدر زیاد بود که قرعه کشی دو روز طول میکشید و به همین جهت مجبور میشدند قرعه کشی را از روز بیست و ششم شروع کنند؛ اما در این روستا که فقط حدود سیصد نفر كل جمعیتش بود، قرعه کشی در کمتر از دو ساعت سر و تهش هم میآمد؛ رأس ساعت ده صبح کار شروع میشد و طوری کار را جمع میکردند که مردم ظهر برای ناهار در خانه هایشان باشند.
البته بچه ها اول جمع میشدند مدرسه اخیراً به خاطر فرا رسیدن تابستان تعطیل شده بود و احساس آزادی در بیشتر آنها آزاردهنده بود؛ دوست داشتند قبل از اینکه وارد بازیهای پرهیاهو شوند، برای مدتی بی سر و صدا دور هم جمع شوند و باز در مورد کلاس و معلم و کتاب و تنبیه صحبت کنند. بابی مارتین جیبهایش را پر از سنگ ریزه کرده بود و پسران دیگر هم خیلی زود از او الگو گرفتند و صاف ترین و گردترین سنگها را جمع کردند؛ بابی و هری جونز و دیکی دلاکرویکس - روستاییان نامش را «دلاکروی» تلفظ میکردند - در نهایت انبوهی از سنگها را در گوشه ای از میدان روی هم تلنبار کردند و مراقب بودند که پسرهای دیگر یکوقت سروقتش نیایند...
بیشتر
از داستان قرعه کشی:
صبح ۲۷ ژوئن صاف و آفتابی بود. با گرمای طراوت بخش یک روز وسط تابستانی؛ گلها لبریز شکوفه و چمنها سبز و شاداب بودند. مردم روستا حوالی ساعت ده در میدان میان اداره پست و بانک تجمع کردند؛ در برخی شهرها جمعیت آنقدر زیاد بود که قرعه کشی دو روز طول میکشید و به همین جهت مجبور میشدند قرعه کشی را از روز بیست و ششم شروع کنند؛ اما در این روستا که فقط حدود سیصد نفر كل جمعیتش بود، قرعه کشی در کمتر از دو ساعت سر و تهش هم میآمد؛ رأس ساعت ده صبح کار شروع میشد و طوری کار را جمع میکردند که مردم ظهر برای ناهار در خانه هایشان باشند.
البته بچه ها اول جمع میشدند مدرسه اخیراً به خاطر فرا رسیدن تابستان تعطیل شده بود و احساس آزادی در بیشتر آنها آزاردهنده بود؛ دوست داشتند قبل از اینکه وارد بازیهای پرهیاهو شوند، برای مدتی بی سر و صدا دور هم جمع شوند و باز در مورد کلاس و معلم و کتاب و تنبیه صحبت کنند. بابی مارتین جیبهایش را پر از سنگ ریزه کرده بود و پسران دیگر هم خیلی زود از او الگو گرفتند و صاف ترین و گردترین سنگها را جمع کردند؛ بابی و هری جونز و دیکی دلاکرویکس - روستاییان نامش را «دلاکروی» تلفظ میکردند - در نهایت انبوهی از سنگها را در گوشه ای از میدان روی هم تلنبار کردند و مراقب بودند که پسرهای دیگر یکوقت سروقتش نیایند...
آپلود شده توسط:
ALITAKER
1402/08/18
دیدگاههای کتاب الکترونیکی قرعه کشی و چهل داستان دیگر