ماجرای لولا گرگ
نویسنده:
                                        
                                            هاوارد فاست
                                        
                                    مترجم:
                                            
                                                عبدالحسین شریفیان
                                            
                                        امتیاز دهید
                                    
                                    
                                
                                    ماجرای لولا گِرِک، داستان زندگی زنی به همین نام است  که شوهرش تحت تعقیب پلیس قرار دارد. آقای گرک به خاطر مسائل سیاسی و مشکلاتی که پیش آمده مجبور است از دست پلیس فرار کند؛ اما بالاخره پلیس مکان پنهان شدن او را پیدا می کند و لولا به آنجا می رود بلکه بتواند شوهرش را راضی کند که تسلیم شود...
سرآغاز داستان:
اتومبیل پونتیاک سیاهرنگ جلو مغازه لبنیاتی و خواربارفروشی «کریمکوین گلر» توقف کرد، اما ناگزیر بود دوبله پارک کند زیرا اتومبیلهای زیادی تقریباً سپر به سپر پارک کرده بودند. در پونتیاک دو نفر نشسته بودند که لحظاتی خاموش و بی حرکت به بررسی نامه ها و اسناد چندی که در یک کیف و روی زانوان یکی از آنان قرار داشت سرگرم بودند. بامداد روشن و آفتابی و درخشان یکی از روزهای ماه مارس بود و باد غربی در شهر میوزید و نخستین رایحه بهاری را با خود به شهر می آورد. چند دقیقه ای که گذشت يك پاسبان به سوی اتومبیلی که دوبله پارک کرده بود آمد و در حالی که هم احساس اطمینان و هم ناراحتی و دلخوری میکرد به راننده گفت:
-- توقف ممنوع است. این کار شما پانزده دلار جریمه دارد تا برگ جریمه ننوشته ام راهتان را بگیرید و بروید.
راننده مؤدبانه گفت: «معذرت میخواهم سرکار» راننده جوان بود و در نخستین سالهای سی سالگی و لباس خاکستری رنگ از پارچه فلانل به تن داشت...
                                    
                                        
                                    
                                سرآغاز داستان:
اتومبیل پونتیاک سیاهرنگ جلو مغازه لبنیاتی و خواربارفروشی «کریمکوین گلر» توقف کرد، اما ناگزیر بود دوبله پارک کند زیرا اتومبیلهای زیادی تقریباً سپر به سپر پارک کرده بودند. در پونتیاک دو نفر نشسته بودند که لحظاتی خاموش و بی حرکت به بررسی نامه ها و اسناد چندی که در یک کیف و روی زانوان یکی از آنان قرار داشت سرگرم بودند. بامداد روشن و آفتابی و درخشان یکی از روزهای ماه مارس بود و باد غربی در شهر میوزید و نخستین رایحه بهاری را با خود به شهر می آورد. چند دقیقه ای که گذشت يك پاسبان به سوی اتومبیلی که دوبله پارک کرده بود آمد و در حالی که هم احساس اطمینان و هم ناراحتی و دلخوری میکرد به راننده گفت:
-- توقف ممنوع است. این کار شما پانزده دلار جریمه دارد تا برگ جریمه ننوشته ام راهتان را بگیرید و بروید.
راننده مؤدبانه گفت: «معذرت میخواهم سرکار» راننده جوان بود و در نخستین سالهای سی سالگی و لباس خاکستری رنگ از پارچه فلانل به تن داشت...
آپلود شده توسط:
                                
                                            Ataman
                                            
                                    1402/08/21
                                         
                                






 
دیدگاههای کتاب الکترونیکی ماجرای لولا گرگ