عشق بی پیرایه
نویسنده:
واندا واسیلوسکا
مترجم:
کریم کشاورز
امتیاز دهید
سرآغاز داستان:
ماریا روپوش سفید بیمارستان را از تن بر کند. شیر آب را گشود. آب باریکی از آن جاری گشت. کشیک بیست و چهار ساعته نزدیک به پایان بود. حیاط از پنجره هنوز تاریک به نظر می رسید، ولی سواد درختان در زمینه آسمان پریده رنگ نمایان بود. ماریا بانگاه پر محبتی به روزنو درود فرستاد. اندیشید: کاش باران نمی بارید و میتوانست پیاده به خانه بازگردد. راستی شاید بهتر بود اعتنایی نکند و بیرون بشتابد و برخورد قطره های خنک و وزش باد را به روی صورت حس کند و صدای آب را زیر پاهایش بشنود. زمانی در دوران کودکی چنین هوایی را دوست می داشت. در میان برق و تندر و باران از خانه بیرون می دوید. از اینکه باد لباسش را به این سو و آنسو بکشد و باران مانند تازیانه گونه هایش را آزرده سازد و آب از گیسوان پریشانش ریزان شود و قطرات باران در آبهای ایستاده در جست وخیز باشند سرور بیکرانی حس می کرد.
بعد البته درخانه سرزنش و فریاد و فغان چشم به راهش بود. غرولند پایان ناپذیر مادرش بلند می شد که چرا کفشهایش را تر کرده، لباسش خیس شده است و کوتاه خواهد شد و نوار گیسویش مچاله شده و از حیز انتفاع افتاده است... ولی باز باد و باران وی را بیرون می طلبید. فکر شیطنت و جنون کودکانه آزارش میداد، قلقلکش میکرد. میخواست فریادکنان در حیاط بدود و مستانه چهره را عرضه باران سازد. ماریا تبسم کرد. آری این افکار و هوسها هنوز رهایش نکرده بودند. مادرش این را مشاعر حیوانی وحشیان می نامید ولی اکنون می بایست به کفشهایش رحم کند. یک جفت کفش بیش نداشت؛ آن را هم گردش روزگار سخت فرسوده کرده بود...
بیشتر
ماریا روپوش سفید بیمارستان را از تن بر کند. شیر آب را گشود. آب باریکی از آن جاری گشت. کشیک بیست و چهار ساعته نزدیک به پایان بود. حیاط از پنجره هنوز تاریک به نظر می رسید، ولی سواد درختان در زمینه آسمان پریده رنگ نمایان بود. ماریا بانگاه پر محبتی به روزنو درود فرستاد. اندیشید: کاش باران نمی بارید و میتوانست پیاده به خانه بازگردد. راستی شاید بهتر بود اعتنایی نکند و بیرون بشتابد و برخورد قطره های خنک و وزش باد را به روی صورت حس کند و صدای آب را زیر پاهایش بشنود. زمانی در دوران کودکی چنین هوایی را دوست می داشت. در میان برق و تندر و باران از خانه بیرون می دوید. از اینکه باد لباسش را به این سو و آنسو بکشد و باران مانند تازیانه گونه هایش را آزرده سازد و آب از گیسوان پریشانش ریزان شود و قطرات باران در آبهای ایستاده در جست وخیز باشند سرور بیکرانی حس می کرد.
بعد البته درخانه سرزنش و فریاد و فغان چشم به راهش بود. غرولند پایان ناپذیر مادرش بلند می شد که چرا کفشهایش را تر کرده، لباسش خیس شده است و کوتاه خواهد شد و نوار گیسویش مچاله شده و از حیز انتفاع افتاده است... ولی باز باد و باران وی را بیرون می طلبید. فکر شیطنت و جنون کودکانه آزارش میداد، قلقلکش میکرد. میخواست فریادکنان در حیاط بدود و مستانه چهره را عرضه باران سازد. ماریا تبسم کرد. آری این افکار و هوسها هنوز رهایش نکرده بودند. مادرش این را مشاعر حیوانی وحشیان می نامید ولی اکنون می بایست به کفشهایش رحم کند. یک جفت کفش بیش نداشت؛ آن را هم گردش روزگار سخت فرسوده کرده بود...
آپلود شده توسط:
HeadBook
1403/01/05
دیدگاههای کتاب الکترونیکی عشق بی پیرایه