زندانی
نویسنده:
داریوش کارگر
امتیاز دهید
برگرفته از متن کتاب:
صدای در حیاط بلند شد. همت هنوز نیم خیز نشده بود که پدرش درست به زانو گرفت و در حالیکه بلند میشد نگاهی به او انداخت و بعد به کتاب و دفترش اشاره کرد و گفت:
- تو مشغول درس و مشقت باش!
و از در اتاق بیرون رفت. چند دقیقه ای گذشت اما از پدر خبری نشد. مادر با قیافه ای نگران بلند شد و پشت پنجره اتاق ایستاد. صدای کوتاه بگو مگویی از در حیاط می آمد اما معلوم نبود چه می گفتند. مادر سربرگرداند و با نگاهی ترسان به همت خیره شد. همت از نگاهش چیزی نفهمید. صدای لرزان مادر او را که می خواست دوباره مشغول نوشتن مشقهایش شود، بخود آورد:
- ننه پاشو ببین دم در کیه. شاید...
بقیه حرفش را خورد. دستهایش را بهم مالید و در حالیکه پوست لبهایش را با دندان می کند، گوشه اتاق چمباتمه زد...
بیشتر
صدای در حیاط بلند شد. همت هنوز نیم خیز نشده بود که پدرش درست به زانو گرفت و در حالیکه بلند میشد نگاهی به او انداخت و بعد به کتاب و دفترش اشاره کرد و گفت:
- تو مشغول درس و مشقت باش!
و از در اتاق بیرون رفت. چند دقیقه ای گذشت اما از پدر خبری نشد. مادر با قیافه ای نگران بلند شد و پشت پنجره اتاق ایستاد. صدای کوتاه بگو مگویی از در حیاط می آمد اما معلوم نبود چه می گفتند. مادر سربرگرداند و با نگاهی ترسان به همت خیره شد. همت از نگاهش چیزی نفهمید. صدای لرزان مادر او را که می خواست دوباره مشغول نوشتن مشقهایش شود، بخود آورد:
- ننه پاشو ببین دم در کیه. شاید...
بقیه حرفش را خورد. دستهایش را بهم مالید و در حالیکه پوست لبهایش را با دندان می کند، گوشه اتاق چمباتمه زد...
آپلود شده توسط:
Ataman
1402/06/11
دیدگاههای کتاب الکترونیکی زندانی