تردید در سه فعل: مجموعه قصه
نویسنده:
داریوش کارگر
امتیاز دهید
از داستان زخم غروب:
آفتاب پایین آمده بود. بعدازظهر یکی از روزهای مرداد بود. از آن روزهایی که به نظر می آید هیچوقت تمامی ندارد. دیگ گرما ترکیده بود و تا چند ساعت دیگر همه چیز حتی ذره های غبار را هم می سوزاند. مثل اینکه گرما قصد داشت دنیا را با همه کثافتهای چسبنده اش، با همه خوبیهای گمشده و همه حرفهای خوبش، که ناگفته مانده بود، دود کند. انگار حدیث روز پنج هزار سال که اسرافیل شیپوری می دمد و آفتاب به بلندی آدمها پایین می آید و تمام مرده های تازه زنده را به عذابی الیم به وجود خودش بشارت می دهد.
سرزمین غریب و خسته ای بود. دیوارهای سنگی و سیمها رابطه اش را با دنیای بیرون مثل قهر بریده بودند. ساختمانهای قهوه ای رنگ مشرقی و جنوبی با شیروانی های آفتاب سوخته سربی رنگ که باران جابجا زنگشان زده بود، مثل واگنهای مستعمل راه آهن در چند ردیف قطار شده بودند...
بیشتر
آفتاب پایین آمده بود. بعدازظهر یکی از روزهای مرداد بود. از آن روزهایی که به نظر می آید هیچوقت تمامی ندارد. دیگ گرما ترکیده بود و تا چند ساعت دیگر همه چیز حتی ذره های غبار را هم می سوزاند. مثل اینکه گرما قصد داشت دنیا را با همه کثافتهای چسبنده اش، با همه خوبیهای گمشده و همه حرفهای خوبش، که ناگفته مانده بود، دود کند. انگار حدیث روز پنج هزار سال که اسرافیل شیپوری می دمد و آفتاب به بلندی آدمها پایین می آید و تمام مرده های تازه زنده را به عذابی الیم به وجود خودش بشارت می دهد.
سرزمین غریب و خسته ای بود. دیوارهای سنگی و سیمها رابطه اش را با دنیای بیرون مثل قهر بریده بودند. ساختمانهای قهوه ای رنگ مشرقی و جنوبی با شیروانی های آفتاب سوخته سربی رنگ که باران جابجا زنگشان زده بود، مثل واگنهای مستعمل راه آهن در چند ردیف قطار شده بودند...
آپلود شده توسط:
Ataman
1402/07/15
دیدگاههای کتاب الکترونیکی تردید در سه فعل: مجموعه قصه