مرگ... هنگام تیک تاک ساعت
نویسنده:
فرانکلین دیکسون
مترجم:
پروین علی پور
امتیاز دهید
از متن کتاب:
جوهاردی موطلایی در حالی که با کنجکاوی از پنجره طبقه دوم خانه شان به پایین نگاه می کرد، آهسته گفت: «فرانک نمیدانم آن مرد کیه؟ انگار نگران است.» برادرش به مرد غریبه که در همان لحظه داشت از در ورودی خانه بیرون میرفت نگاهی انداخت و گفت: «برویم از عمه گرترود بپرسیم. داشت با او حرف میزد.»
جو که از برادر هجده ساله و مو مشکی اش یک سال کوچکتر و بیباک تر بود، به طبقه پایین دوید. فرانک هم دنبالش رفت جو هیجان زده پرسید: «عمه گرترود آن آقایی که همین الان از در بیرون رفت کی بود؟»
خواهر فنتون هاردی، زن قد بلند و مو مشکی شانه اش را بالا انداخت و گفت: «نمی دانم. میخواست پدرتان رازی را برایش کشف کند. بهش گفتم که فنتون در مسافرت است.»
پسرها منتظر نشدند تا عمه شان بیشتر توضیح بدهد در حالی که با عجله از در بیرون میرفتند فرانک گفت: «خُب، عمه جان ما هم کارآگاهیم، مگرنه؟» جو خود را زودتر به مرد غریبه که داشت سوار اتومبیلش میشد، رساند و خواهش کرد: «آقا! لطفاً صبر کنید!»
در همین هنگام فرانک هم به برادرش رسید. غریبه قد بلند و قوی هیکل از پشت عینکش محتاطانه به آنها خیره شد و با بی حوصلگی پرسید: «خُب، چه کار دارید؟» فرانک به سرعت توضیح داد: «ما فرانک و جو هاردی هستیم. عمه مان گفت که شما میخواستید پدرمان رازی را برایتان کشف کند. فکر کردیم حالا که او در سفر است، شاید ما بتوانیم کمکتان کنیم.»...
بیشتر
جوهاردی موطلایی در حالی که با کنجکاوی از پنجره طبقه دوم خانه شان به پایین نگاه می کرد، آهسته گفت: «فرانک نمیدانم آن مرد کیه؟ انگار نگران است.» برادرش به مرد غریبه که در همان لحظه داشت از در ورودی خانه بیرون میرفت نگاهی انداخت و گفت: «برویم از عمه گرترود بپرسیم. داشت با او حرف میزد.»
جو که از برادر هجده ساله و مو مشکی اش یک سال کوچکتر و بیباک تر بود، به طبقه پایین دوید. فرانک هم دنبالش رفت جو هیجان زده پرسید: «عمه گرترود آن آقایی که همین الان از در بیرون رفت کی بود؟»
خواهر فنتون هاردی، زن قد بلند و مو مشکی شانه اش را بالا انداخت و گفت: «نمی دانم. میخواست پدرتان رازی را برایش کشف کند. بهش گفتم که فنتون در مسافرت است.»
پسرها منتظر نشدند تا عمه شان بیشتر توضیح بدهد در حالی که با عجله از در بیرون میرفتند فرانک گفت: «خُب، عمه جان ما هم کارآگاهیم، مگرنه؟» جو خود را زودتر به مرد غریبه که داشت سوار اتومبیلش میشد، رساند و خواهش کرد: «آقا! لطفاً صبر کنید!»
در همین هنگام فرانک هم به برادرش رسید. غریبه قد بلند و قوی هیکل از پشت عینکش محتاطانه به آنها خیره شد و با بی حوصلگی پرسید: «خُب، چه کار دارید؟» فرانک به سرعت توضیح داد: «ما فرانک و جو هاردی هستیم. عمه مان گفت که شما میخواستید پدرمان رازی را برایتان کشف کند. فکر کردیم حالا که او در سفر است، شاید ما بتوانیم کمکتان کنیم.»...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی مرگ... هنگام تیک تاک ساعت