سفرهای خاطره انگیز دکتر دولیتل

از متن کتاب:
روزی روزگاری مرد مهربانی به نام جان دولیتل در شهری نه چندان دور زندگی میکرد. او تنها دکتر آن شهر بود و در بین مردم از شهرت زیادی برخوردار بود. نه تنها بچه ها بلکه تمام حیوانات هم او را دوست داشتند. هر وقت مردم در خیابان یا جایی او را می دیدند برایش دست تکان می دادند. بچه ها هم به طرفش دویده و در سلام کردن به او از همدیگر سبقت می گرفتند. دکتر هم آنها را خیلی دوست داشت، همچنین برای حیوانات ارزش زیادی قائل می شد، چون معتقد بود آنها هم مثل انسانها مخلوقات خدا هستند و باید با آنها مهربانی کرد. خانه ای ساکت و کوچک با یک باغ بسیار بزرگ و زیبا که سرتاسر آن پوشیده از چمن و انواع درختان اقاقی چنار، کاج و بید مجنون بود در خیابان اصلی آن شهر وجود داشت که دکتر و خواهرش سارا در آن زندگی می کردند. در آن باغ علاوه بر دکتر و خواهرش حیوانات اهلی و دوست داشتنی زیادی هم وجود داشت مثل یک ماهی طلایی بسیار قشنگ، سه تا خرگوش سیاه و سفید، دو تا موش خاکستری و شیطون چند تا سنجاب بازیگوش، یک لاک پشت پیر و خردمند، یک گاو با گوساله ی تازه به دنیا آمده اش، دو بره ی شکمو و چند تا کبوتر طوطی و اردک که با صدای قشنگشان گوش آدمی را نوازش می دادند...