تاسارا، اسب بالدار: مجموعه داستان
نویسنده:
محمدرضا یوسفی
امتیاز دهید
از داستان تاسارا، اسب بالدار:
تویجان میان اسبها نشسته بود. اسبهای بالدار دورتادور او را گرفته بودند و رام و آرام با آن یال پرپشتشان در خیال تویجان بال می زدند؛ اسبهایی که نقش بلیطهای هواپیما را داشتند و هر دفعه که تاغان به تهران می رفت و برمیگشت، یکی دو تا با خودش می آورد، آنها را با نیشخندی به تویجان میداد و میگفت: «برای خودت گله ای اسب داری مالدار بزرگی هستی.»
تویجان بلیطها را از دست تاغان میگرفت و با کیف تمام به آنها زل میزد و بعد به طرف خانه میدوید و جعبه کوچکش را از زیر تخت کاکابای - پدربزرگش - بیرون میکشید و بلیطها را درون آن میگذاشت، یعنی می خواباند. جعبه، اصطبل اسبهای تویجان بود. وقتی خودش بود و خودش تک و تنها می رفت و جعبه را بر می داشت و روی ایوان مینشست و در آن را با حوصله باز میکرد، بعد بلیطها را یکی یکی دور خودش میچید. وقتی اسبها از توی جعبه بیرون میا آمدند شیهه میکشیدند و هوا را می بلعیدند و خوشحال بال می زدند...
بیشتر
تویجان میان اسبها نشسته بود. اسبهای بالدار دورتادور او را گرفته بودند و رام و آرام با آن یال پرپشتشان در خیال تویجان بال می زدند؛ اسبهایی که نقش بلیطهای هواپیما را داشتند و هر دفعه که تاغان به تهران می رفت و برمیگشت، یکی دو تا با خودش می آورد، آنها را با نیشخندی به تویجان میداد و میگفت: «برای خودت گله ای اسب داری مالدار بزرگی هستی.»
تویجان بلیطها را از دست تاغان میگرفت و با کیف تمام به آنها زل میزد و بعد به طرف خانه میدوید و جعبه کوچکش را از زیر تخت کاکابای - پدربزرگش - بیرون میکشید و بلیطها را درون آن میگذاشت، یعنی می خواباند. جعبه، اصطبل اسبهای تویجان بود. وقتی خودش بود و خودش تک و تنها می رفت و جعبه را بر می داشت و روی ایوان مینشست و در آن را با حوصله باز میکرد، بعد بلیطها را یکی یکی دور خودش میچید. وقتی اسبها از توی جعبه بیرون میا آمدند شیهه میکشیدند و هوا را می بلعیدند و خوشحال بال می زدند...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی تاسارا، اسب بالدار: مجموعه داستان