متولد ۱۶ آگوست
نویسنده:
سپیده محمدیان
امتیاز دهید
سرآغاز داستان:
یک چمدان بزرگ مشکی که از زیپیش منگوله بافت زرشکی رنگی آویزان بود، روی ریل قرار گرفت. حمید چمدانش را از دور دید. کنارش مسافر دیگری که سگی همراه داشت، ایستاده بود. سگ، خسته از پرواز طولانی، روی زمین خوابیده و چشم های درشت سیاهش را به ریل دوخته بود. چشم حمید به منگوله های زرشکی بود. نگار دستهایش را دو طرف صورت حمید گذاشته بود:
«با ته ریش حسابی شبیه پدرها هستی.»
دست هایش بوی توت فرنگی میداد و خیال حمید را پرتاب می کرد به یک جای خیلی دور از موهایش که بوی خنک و ملایمی داشت. منگوله های بافت زرشکی را باز کرده و به زیپ چمدان حمید بسته بود. این طوری بین همه چمدونای سیاه، راحت پیداش میکنی و حمید بیخودی خیال کرده بود که نکند نگار را گم کند. نکند دخترش دلدار را گم کند، مثل مادر برادرها و یا همه ی آدمهای مهم دیگر در زندگی اش که گمشان کرده بود. نه که دقیقاً گم شده باشند. درست و دقیق جایشان را میدانست. در قبرستانی در جنوب قطعه ای از بهشت زهرا و یا جایی آن سوی دنیا. این آدم ها جایی در خاطره هایش گم بودند. همانجا در هزار توی خیالش که به اندازه ی یک حساب پر و پیمان، از خاطره انباشته بود. خاطره های کوچک و بزرگ رنگی و سیاه و سفید... از این جا بود که میترسید نگار هم خاطره شود. گاهی آنقدر ترسیده بود که ترجیح میداد اصلاً نگار را نداشته باشد. نداشتن، خیلی قابل تحمل تر بود تا از دست دادن یا دست کم حمید این طور فکر می کرد. چمدانش را برداشت و دستی هم به سر سگ کشید صاحب سگ لبخندی سپاسگزارانه زد و به سرعت به سمت خروجی رفت...
بیشتر
یک چمدان بزرگ مشکی که از زیپیش منگوله بافت زرشکی رنگی آویزان بود، روی ریل قرار گرفت. حمید چمدانش را از دور دید. کنارش مسافر دیگری که سگی همراه داشت، ایستاده بود. سگ، خسته از پرواز طولانی، روی زمین خوابیده و چشم های درشت سیاهش را به ریل دوخته بود. چشم حمید به منگوله های زرشکی بود. نگار دستهایش را دو طرف صورت حمید گذاشته بود:
«با ته ریش حسابی شبیه پدرها هستی.»
دست هایش بوی توت فرنگی میداد و خیال حمید را پرتاب می کرد به یک جای خیلی دور از موهایش که بوی خنک و ملایمی داشت. منگوله های بافت زرشکی را باز کرده و به زیپ چمدان حمید بسته بود. این طوری بین همه چمدونای سیاه، راحت پیداش میکنی و حمید بیخودی خیال کرده بود که نکند نگار را گم کند. نکند دخترش دلدار را گم کند، مثل مادر برادرها و یا همه ی آدمهای مهم دیگر در زندگی اش که گمشان کرده بود. نه که دقیقاً گم شده باشند. درست و دقیق جایشان را میدانست. در قبرستانی در جنوب قطعه ای از بهشت زهرا و یا جایی آن سوی دنیا. این آدم ها جایی در خاطره هایش گم بودند. همانجا در هزار توی خیالش که به اندازه ی یک حساب پر و پیمان، از خاطره انباشته بود. خاطره های کوچک و بزرگ رنگی و سیاه و سفید... از این جا بود که میترسید نگار هم خاطره شود. گاهی آنقدر ترسیده بود که ترجیح میداد اصلاً نگار را نداشته باشد. نداشتن، خیلی قابل تحمل تر بود تا از دست دادن یا دست کم حمید این طور فکر می کرد. چمدانش را برداشت و دستی هم به سر سگ کشید صاحب سگ لبخندی سپاسگزارانه زد و به سرعت به سمت خروجی رفت...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی متولد ۱۶ آگوست