رسته‌ها

داستان شاهنشاه عظیم الشان ایران نادرشاه افشار

داستان شاهنشاه عظیم الشان ایران نادرشاه افشار
امتیاز دهید
5 / 4.9
با 7 رای
امتیاز دهید
5 / 4.9
با 7 رای
از متن کتاب:
شامگاهان بود که آفتاب زمستانی رنگ زردش را نشان می داد. حالا آخرین رمه های اسب و گله های گوسفند از یکانه دروازه حصار ابیورد بدرون رفته، گاواره چرانان با بانگهای پیاپی خود گاوان سرمست را از پل چوبی که بر فراز خندق بود، می گذرانیدند. براتقلی بیک دیده بان حصار، از فراز برجی که در سمت راست دروازه بود، بهر سوی دشت نگریسته و به حیدرقلی که جارانداز یا به گفته اهل محل هو انداز دروازه بود، بالای برج سمت چپ ایستاده بود، آواز داد:
"حیدرقلی دیگر کسی را نمی بینم. بو سرنا را بگذار و دعا کن که روز بی وقت است."
حیدرقلی که تاکنون کاهی طبل میزد و گاهی سرنا می نواخت، آن دو آلت را کنار گذاشته، دستش را بیخ گوش برده، با آواز بسیار رسایی که در هر سوی دشت پیچید، این سخنان را گاهی ترکی و گاه فارسی با آهنگ قرائی برخواند:
ای قافله امید یک دم بشتاب
ای رهرو درمانده بیا یار اینجاست...
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
67
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
s_malekan_61
s_malekan_61
1401/10/05

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی داستان شاهنشاه عظیم الشان ایران نادرشاه افشار

تعداد دیدگاه‌ها:
1
قهرمان تراشی از کسانی که با بهانه های مختلف دنبال قتل عام و غارت و جنایت بودند، درست مثل بهانه های امروز قدرتهای متجاوز بزرگ برای حمله و غارت کشورهای ضعیف است.
داستان شاهنشاه عظیم الشان ایران نادرشاه افشار
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک