مورگا
نویسنده:
محمدصادق صادقی آخوره سفلایی
امتیاز دهید
محمدصادق صادقی در دومین اثر خود، کتاب مورگا که داستانی نیمه واقعی، نیمه افسانهای و عاشقانه است و گاه به طور ظالمانهای عاقلانه میشود؛ به کشف رمز و راز نهفته در بین واژگان میپردازد.
درباره کتاب مورگا:
دلیل کشف بیشتر اختراعات بشری، روح جست و جوگر او بود. کنجکاوی بیحد و اندازهی انسان او را به سمت کاوشگری جسورانه سوق داد تا به حدی که اکنون در کرّات دیگر به دنبال زندگی میگردد.
زمین که از دیرگاه تاکنون رمز و رازهایی در خود نهفته است نیز از چشم کاوشگران پنهان نمانده است. دستاوردهایی که تاکنون به دست آمده، چنان شگفتانگیز است که حرص و طمع انسان را برای کشف و ورود به ناشناختهها بیشتر تحریک میکنند.
داستان کتاب مورگا از قلب نویسندهای تراوش شده که بخش عظیمی از آن حقایقی است که شخصاً لمس کرده است و با مقداری چاشنی تخیل، آن را رنگ و لعابی تازه بخشیده است. در این کتاب میخوانید که شخصی پرسشگر و عاشق ناشناختهها، به واقعیتی دست پیدا میکند که گنجایش درک آن حقیقت، فراتر از تصور شماست به حدی که ترجیح میدهید که به جای قبول کردنش، آن را انکار کنید. نوبسنده با صرف مدت مدیدی در تحقیق و نگارش این کتاب اهتمام ورزیده است که خیال را به واقعیت و واقعیت را به خیال بدل سازد. اسامی و کلمات بکار رفته در این داستان، هر کدام دنیایی از راز و معما را با خود حمل میکنند.
کتاب مورگا مناسب چه کسانی است؟
خواندن این داستان مهیج به علاقهمندان به داستانهایی پر پیچ و خم و رمزآلود که درونمایهای عاشقانه و کلاسیک دارد، پیشنهاد میشود.
در بخشی از کتاب مورگا میخوانیم:
با اصرار زیاد بالاخره توانستم سودابه را راضی کنم که در ایوان برایم تشکی بیندازد. او همیشه مانند مادری مهربان و دلسوز از من مراقبت میکرد. از زمانی که عاشقش شده بودم هنوز تغییر زیادی نکرده بود. صورت گرد و سفید با چشمانی درشت که همرنگ موهای خرمایی بلندش بودند و لبخندی که هیچ گاه از روی لبهایش محو نمیشد. در این چند سال که با او زندگی میکردم در همه حال، پستی یا بلندی زندگی از من حمایت کرده بود.
با کمک او به ایوان رفتم و در جایم دراز کشیدم. نگاههای پرمهر سودابه هنوز هم به من عاشقانه بود. او نمیخواست من در این هوای خنک پاییزی در ایوان خانه بخوابم.
او میگفت: با این کسالتی که این چند وقت داشتهای، برایت خوب نیست که در ایوان بخوابی. هوا دیگر سرد شده و باعث بدتر شدن حالت میشود.
او نمیدانست و نباید هم میدانست چراکه حتماً مانع میشد. ولی سودابه به خواستهی من احترام میگذاشت و طبق حرف من کاری که میخواستم را انجام داده بود. از او تشکر کردم و از او خواستم مدتی را در ایوان کنارم بنشیند. او هم نشست.
گفتم: به خاطر تمام زحماتی که برایم کشیدی از تو سپاسگزارم. شاید من نتوانستم تو را به تمام خواستههایت برسانم، ولی خودت میدانی که تمام تلاشم را انجام دادم تا تو و بچههایمان را سربلند کنم.
سودابه: من هیچوقت از تو گلایهای نکردم و نخواهم کرد. تو مرد خوبی هستی.. طوری حرف میزنی که من را میترسانی، مازیار! چیزی شده؟
گفتم: نه چیزی نشده، فقط خواستم بدانی که همیشه دوستت دارم و تمام محبتها و گذشتهایت را درک میکنم. حالا دیگر برو داخل، ممکن است سردت شود.
او هم پتوی گرمی روی من انداخت. مهر و محبتی نصیبم کرد و برای خواباندن بچهها به داخل رفت. من هیچ حق انتخابی نداشتم و او این موضوع را نمیدانست. خواب به چشمانم حرام شده بود، حتی یک ثانیه هم نمیتوانستم خودم را از دست فکرهایم رها کنم.
بیشتر
درباره کتاب مورگا:
دلیل کشف بیشتر اختراعات بشری، روح جست و جوگر او بود. کنجکاوی بیحد و اندازهی انسان او را به سمت کاوشگری جسورانه سوق داد تا به حدی که اکنون در کرّات دیگر به دنبال زندگی میگردد.
زمین که از دیرگاه تاکنون رمز و رازهایی در خود نهفته است نیز از چشم کاوشگران پنهان نمانده است. دستاوردهایی که تاکنون به دست آمده، چنان شگفتانگیز است که حرص و طمع انسان را برای کشف و ورود به ناشناختهها بیشتر تحریک میکنند.
داستان کتاب مورگا از قلب نویسندهای تراوش شده که بخش عظیمی از آن حقایقی است که شخصاً لمس کرده است و با مقداری چاشنی تخیل، آن را رنگ و لعابی تازه بخشیده است. در این کتاب میخوانید که شخصی پرسشگر و عاشق ناشناختهها، به واقعیتی دست پیدا میکند که گنجایش درک آن حقیقت، فراتر از تصور شماست به حدی که ترجیح میدهید که به جای قبول کردنش، آن را انکار کنید. نوبسنده با صرف مدت مدیدی در تحقیق و نگارش این کتاب اهتمام ورزیده است که خیال را به واقعیت و واقعیت را به خیال بدل سازد. اسامی و کلمات بکار رفته در این داستان، هر کدام دنیایی از راز و معما را با خود حمل میکنند.
کتاب مورگا مناسب چه کسانی است؟
خواندن این داستان مهیج به علاقهمندان به داستانهایی پر پیچ و خم و رمزآلود که درونمایهای عاشقانه و کلاسیک دارد، پیشنهاد میشود.
در بخشی از کتاب مورگا میخوانیم:
با اصرار زیاد بالاخره توانستم سودابه را راضی کنم که در ایوان برایم تشکی بیندازد. او همیشه مانند مادری مهربان و دلسوز از من مراقبت میکرد. از زمانی که عاشقش شده بودم هنوز تغییر زیادی نکرده بود. صورت گرد و سفید با چشمانی درشت که همرنگ موهای خرمایی بلندش بودند و لبخندی که هیچ گاه از روی لبهایش محو نمیشد. در این چند سال که با او زندگی میکردم در همه حال، پستی یا بلندی زندگی از من حمایت کرده بود.
با کمک او به ایوان رفتم و در جایم دراز کشیدم. نگاههای پرمهر سودابه هنوز هم به من عاشقانه بود. او نمیخواست من در این هوای خنک پاییزی در ایوان خانه بخوابم.
او میگفت: با این کسالتی که این چند وقت داشتهای، برایت خوب نیست که در ایوان بخوابی. هوا دیگر سرد شده و باعث بدتر شدن حالت میشود.
او نمیدانست و نباید هم میدانست چراکه حتماً مانع میشد. ولی سودابه به خواستهی من احترام میگذاشت و طبق حرف من کاری که میخواستم را انجام داده بود. از او تشکر کردم و از او خواستم مدتی را در ایوان کنارم بنشیند. او هم نشست.
گفتم: به خاطر تمام زحماتی که برایم کشیدی از تو سپاسگزارم. شاید من نتوانستم تو را به تمام خواستههایت برسانم، ولی خودت میدانی که تمام تلاشم را انجام دادم تا تو و بچههایمان را سربلند کنم.
سودابه: من هیچوقت از تو گلایهای نکردم و نخواهم کرد. تو مرد خوبی هستی.. طوری حرف میزنی که من را میترسانی، مازیار! چیزی شده؟
گفتم: نه چیزی نشده، فقط خواستم بدانی که همیشه دوستت دارم و تمام محبتها و گذشتهایت را درک میکنم. حالا دیگر برو داخل، ممکن است سردت شود.
او هم پتوی گرمی روی من انداخت. مهر و محبتی نصیبم کرد و برای خواباندن بچهها به داخل رفت. من هیچ حق انتخابی نداشتم و او این موضوع را نمیدانست. خواب به چشمانم حرام شده بود، حتی یک ثانیه هم نمیتوانستم خودم را از دست فکرهایم رها کنم.
تگ:
داستان ایرانی
آپلود شده توسط:
writermrsadeghi
1400/03/31
دیدگاههای کتاب الکترونیکی مورگا
نه ناصرالدینشاهی که به تیر میرزارضا کرمانی از دنیا رفت و این لقب را گرفت. شاهی بسیار قدیمیتر از او که در میانه میدان جنگ کشته شد. «تپتی هومبان اینشوشیناک»، شاه سرزمین عیلام؛ تمدنی در خوزستان امروز، جایی که آن را محوطه شوش باستانی مینامیم. شهری قدیمی که آن را نخستین پایتخت ایران دانستهاند. تمتی هومبان، ۲۶۰۰ سال پیش در این سرزمین شاه شد. همسایه یکی از قدرتمندترین حکومتهای تاریخ باستان یعنی «آشور»، آن هم در زمان مقتدرترین شاه این حکومت یعنی «آشوربانیپال». پادشاهی بیرحم و زیرک، که دنیای باستان را باجگذار خود کرده بود. تمتی هومبان زیر باج و خراج آشوربانیپال نرفت و به این ترتیب یکی از مهمترین نبردهای تاریخ باستان رخ داد؛ همینجا در کنار این رود آرام و زیبا که آن را کرخه مینامیم و در اسناد تاریخی آشوریها، «اولای» نام گرفته. دو سپاه عیلامیان و آشوریها، تابستان ۲۶۷۱ سال پیش در کنار این رودخانه به هم میرسند و نبردی شکل میگیرد که به نبرد اولای معروف است. نبردی که به شکست سنگین ایران میانجامد و شاه ایران به همراه پسرش «تمیریتو» کشته میشوند.
یک نقشبرجسته بینظیر آشوری، جزئیات این نبرد و مرگ شاه ایران را در دل آن به تصویر کشیده. سربازی در حال بریدن سر تمتیهومبان شاه ایران است. بر بالای سر او، پسرش «تمیریتو» از این غم پیرهن چاک کرده و سرباز آشوری دیگری با گرز بر سرش میکوبد...
نقش برجستهای که تسخیر شوش را به دست آشور به تصویر کشیدهاست.
در مورد زمان این جنگ و زمان سقوط عیلام اختلاف در منابع وجود دارد. زمان این جنگ در سال ۶۴۵ پیش از میلادی[۱۲] و ۶۳۶ پیش از میلادی[۱۳] ذکر شدهاست. پادشاه آشور که از نتایج جنگهای قبلی ناراضی بود، باز در پی بهانه برای جنگ با عیلام گردید و با این مقصود تام ماری تو را به عیلام فرستاده از خوم بان کالداش استرداد کلدانیان مزبور و تندیس نانای را مطالبه کرد. پادشاه عیلام دید قبول کردن این تکالیف با مرگ او مساوی است، بنابراین تصمیم گرفت که مقاومت کند و آشوریان قشون قوی خود را به طرف عیلام حرکت داده وارد شوش شدند و در این شهر آنچه توانستند، کردند. خزانهٔ پادشاهان عیلامی که از غنایم جنگهای سابق آنها با سومر و اکد پر بود، به دست آشوریان افتاد همچنین طلا و نقرهای که بابل در موقع اتحاد به عیلام داده بود، با مجسمهها و اشیاء نفیس معابد عیلامی و آنچه در خانهها از ثروت و اشیاء قدیمی بود، به نینوا منتقل گردید. آشوریان به کشتار و غارت اکتفا نکرده، استخوانهای پادشاهان و اشخاص نامی عیلام را از قبور بیرون آورده و به نینوا فرستادند و ۳۴ مجسمهٔ پادشاهان عیلام که از طلا و نقره و مرمر و غیره ساخته شدهبود، جزو غنایم آشوری گردید. مجسمهٔ نانای که ۱۶۳۵ سال در عیلام بود، به دست پادشاه آشور افتاد و برای شهر ارخ پس فرستاده شد. آشوریان پس از کشتار و غارت شهرها اسرای بیشماری را چه از شوش و چه از شهرهائی که تسلیم بودند، به آشور بردند. مملکت عیلام پس از انقراض به صورتی درآمدهبود که حزقیل یکی از پیامبران بنی اسرائیل از کثرت کشتار و غایت خرابی آن را به گورستان تشبیه کردهاست.[۱۴]