گلپونه ها
نویسنده:
هما میرافشار
امتیاز دهید
سرودن گلپونه ها داستانی دارد که هما میرافشار آن را در آغاز این شعر نوشته است:
سحرگاه چون پنجره را گشودم تا نسیم سحرگاهی با زلفهای سرکش و جان ملتهبم بازی کند، عطر گلپونه های وحشی، مشام جانم را چنان سرشار ساخت که بی اختیار به سالها قبل، یعنی زمان کودکیم بازگشتم. همان دخترکی شدم که در کنار باریکه ی آبی به نام جوی که از نزدیک منزلشان می گذشت با سبزه های نورَس و گلپونه های وحشی درد و دل می کرد. همان دخترک ساکت و آرامی که بازیهای کودکانه نیز شادمانش نمی ساخت. سراسر وجودش غمی بود مرموز که هر روز غروب به هنگام بهاران او را به کنار پونه های سرسبز می کشید:
سلام پونه ها ... سلام گلپونه ها ... امروز مامان با من قهر بود ... و صبح نمی دانم چرا اخمهای پدر باز نمی شد ، حتی وقتی با دستهای کوچکم برای او چای می ریختم به روی من لبخندی نزد ، در عوض برادرم را ....
گلپونه ها ... مهری ، دختر همسایه با من بازی نمی کند ، چند روز است احساس می کنم اگر پسر به دنیا می آمدم بهتر بود ... و گلپونه ها ، با چشمهای مهربانشان آرام به درد دلهای کودکانه ی من گوش می سپردند و هرگز از پرگویی های من نمی رنجیدند ، مطمئن بودم که آنچه با آنها گفته ام برای همیشه در سینه های پاک و نازنینشان دفن می شود . آری مطمئن بودم ... و آنها از همان اوان کودکی ، هر بهار سنگ صبور من بودند و من چه بسیارها که به انتظارشان چشم به راه ماندم.
و اکنون در این سحرگاه روشن و دلپذیر بهاریِ خود می اندیشم ، در خود می گریَم و افسوس می خورم که چرا نمی توانم چون آن روزهای زودگذر و شیرین ، حتی به گلپونه ها نیز اعتماد کنم .... آه چه سخت است بدینگونه تنها ماندن که حتی نسیم سحری نیز همراز نیست و محرم راز.
قطعه شعر گلپونه ها را بدین خاطر سرودم...
بیشتر
سحرگاه چون پنجره را گشودم تا نسیم سحرگاهی با زلفهای سرکش و جان ملتهبم بازی کند، عطر گلپونه های وحشی، مشام جانم را چنان سرشار ساخت که بی اختیار به سالها قبل، یعنی زمان کودکیم بازگشتم. همان دخترکی شدم که در کنار باریکه ی آبی به نام جوی که از نزدیک منزلشان می گذشت با سبزه های نورَس و گلپونه های وحشی درد و دل می کرد. همان دخترک ساکت و آرامی که بازیهای کودکانه نیز شادمانش نمی ساخت. سراسر وجودش غمی بود مرموز که هر روز غروب به هنگام بهاران او را به کنار پونه های سرسبز می کشید:
سلام پونه ها ... سلام گلپونه ها ... امروز مامان با من قهر بود ... و صبح نمی دانم چرا اخمهای پدر باز نمی شد ، حتی وقتی با دستهای کوچکم برای او چای می ریختم به روی من لبخندی نزد ، در عوض برادرم را ....
گلپونه ها ... مهری ، دختر همسایه با من بازی نمی کند ، چند روز است احساس می کنم اگر پسر به دنیا می آمدم بهتر بود ... و گلپونه ها ، با چشمهای مهربانشان آرام به درد دلهای کودکانه ی من گوش می سپردند و هرگز از پرگویی های من نمی رنجیدند ، مطمئن بودم که آنچه با آنها گفته ام برای همیشه در سینه های پاک و نازنینشان دفن می شود . آری مطمئن بودم ... و آنها از همان اوان کودکی ، هر بهار سنگ صبور من بودند و من چه بسیارها که به انتظارشان چشم به راه ماندم.
و اکنون در این سحرگاه روشن و دلپذیر بهاریِ خود می اندیشم ، در خود می گریَم و افسوس می خورم که چرا نمی توانم چون آن روزهای زودگذر و شیرین ، حتی به گلپونه ها نیز اعتماد کنم .... آه چه سخت است بدینگونه تنها ماندن که حتی نسیم سحری نیز همراز نیست و محرم راز.
قطعه شعر گلپونه ها را بدین خاطر سرودم...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی گلپونه ها