خانه پنجم شب
نویسنده:
پرویز قاضی سعید
امتیاز دهید
✔️ داستان با این جملات آغاز می شود:
کسی باید بیاید... کسی که شهر را به آتش می کشد...
کسی که شما هم در انتظار او خواهید ماند...
"دشتانه" می دانست چیزی هست.
چیزی مثل یک راز. باید اتفاق افتاده باشد. یک اتفاق عجیب. خودش را بیشتر در شال قرمز رنگ بافتنی پیچید و نجواکنان گفت:
- باران دست بردار نیست. از صبح همینطور باریده است.
"آن نیاس" جور غریبی نگاهش کرد. صدای باران اتاق را پر کرده بود و گاه ناله دریا، تهدیدآمیز، نزدیک و ناآشنا به گوش می رسید.
دشتانه هیزمی را که در دست گرفته و بلاتکلیف، گویی در انتظار یک حرف، یک سخن، مردد ایستاده بود، درون بخاری میان شعله های آتش انداخت. نزدیک پای مرد روی زمین چمباتمه زد. مثل گربه ای که نزدیک صاحبش می خزد و به سقف خیره شد و زمزمه کرد:
- دارد چکه می کند...
کسی باید بیاید... کسی که شهر را به آتش می کشد...
کسی که شما هم در انتظار او خواهید ماند...
"دشتانه" می دانست چیزی هست.
چیزی مثل یک راز. باید اتفاق افتاده باشد. یک اتفاق عجیب. خودش را بیشتر در شال قرمز رنگ بافتنی پیچید و نجواکنان گفت:
- باران دست بردار نیست. از صبح همینطور باریده است.
"آن نیاس" جور غریبی نگاهش کرد. صدای باران اتاق را پر کرده بود و گاه ناله دریا، تهدیدآمیز، نزدیک و ناآشنا به گوش می رسید.
دشتانه هیزمی را که در دست گرفته و بلاتکلیف، گویی در انتظار یک حرف، یک سخن، مردد ایستاده بود، درون بخاری میان شعله های آتش انداخت. نزدیک پای مرد روی زمین چمباتمه زد. مثل گربه ای که نزدیک صاحبش می خزد و به سقف خیره شد و زمزمه کرد:
- دارد چکه می کند...
آپلود شده توسط:
m13541112
1399/06/06
دیدگاههای کتاب الکترونیکی خانه پنجم شب
کتاب های خوبی وشته هست